کودکخبر، کابل: میان مرگ و زندگی تفاوتی قایل نبودم و نمیدانستم که این دو در مقابل هم قرار دارند. هنگام مرگ مادرم، برخلاف دیگر اطرافیانم احساس ناراحتی نمیکردم، اشکی نریختم و دنبال بازی خود بودم، اما زمانی که همهی اطرافیانم ناراحت بودند و برخیهای شان گریه میکردند، به منم احساس بدی دست میداد.
خیلی کوچک بودم که مادرم را از دست دادم. بامداد یک روز بود اما، یادم نیست که کدام فصل بود. مادرم مریض بود و ماههای روی بستر بیماری خوابیده بود. بامدادی که مادرم ما را برای همیشه تنها گذاشت و رفت، مثل یک خواب در ذهنم است. او توان محافظت از ما و کار کردن و گشتن را از دست داده بود، بیماری خیلی ضعیفاش ساخته بود، اما با آنهم کمی از محبتهایش را که در ذهن دارم، بیمانند بود.
اولینبار بود که با چنین یک واقعیت دردناک زندگی مواجه شدم. رفتوآمد همسایهها در خانهی ما زیاد شد و منم در جستجوی این بودم که دلیل این کار چیست؟ یکی آمد برایم گفت: «مادرت مرده است.» منم اعتنایی نکردم و اصلاً درکی از مفهوم مرگ و زندگی نداشتم و به همین دلیل، برایم یک موضوع قابل درک نبود. کمی در بارهی «مرگ» فکر کردم و یک فرضیه در ذهنم رسید و این که هرگاه کسی بمیرد، جسد او را در یک کنج یا تاریکی خانه میگذارند. فکر کردم این فرضیه درست است و به همیندلیل، تمام نقاط تاریک خانه را جستجو کردم و مادرم را نیافتم. در یک جای تاریک دهلیز خانه، بستر مادرم را دیدم که پیچیده بود اما در آن بستر، مادرم استراحت نبود. برایم سوال خلق شد این که چرا مادرم نیست و او را کجا بردهاند و چرا بردهاند؟ آن زمان، نمیتوانستم برای مرگ مادرم گریه کنم و نه هم، نمیتوانستم از جستجوی یافتن جسد مادرم دست بکشم. بهخاطر همین تلاشها، ما را به یک اتاق دیگر بردند و دروازه را بر روی ما بستند. نفهمیدیم که چگونه جنازهی مادرم را از خانه بیرون کردند. پس از ساعتها جستجو و تلاش برای فهمیدن این که مادرم را کجا بردند، با دست کشیدن مردی روی سر و صورتم که همیشه مرا آزار و اذیت میکرد، فهمیدم که مادرم به خانه دیگر بر نمیگردد و برای همیشه رفته است. این لحظه برایم غمانگیزتر از لحظهی که خبر مرگ مادرم را برایم اعلام کرد، بود.
مرگ چه زمانی برای کودکان قابل فهم است؟
برداشت من از مرگ مادرم متفاوت بود، اما در آن زمان، فکر نمیکردم که مرگ عزیزی به مفهوم از دست دادن او برای همیشه است.
با اینحال، کلاریسا آ. ویلیس، در مقالهی در سایت «سپرینگر لینک»، میگوید در مورد که کودکان چه زمانی متوجه مرگ میشوند، اختلافنظرها زیاد است. به نوشتهی ویلیسن، وولفن اشتاین (۱۹۶۶) معتقد بود سوگواری تا زمانی که کودک کاملاً تغییر نکند، اتفاق نمیافتد. فرآیندی که در دوران نوجوانی روی داده و دربرگیرندهی نوعی آگاهی از تفاوت میان فکرها، احساسات و عواطف است. از طرف دیگر، بولبای یک نویسنده دیگر در نشریه وستمورلند این ادعا را مطرح میکند که کودک از ششماهگی غم و اندوه را تجربه میکند. براساس مقاله کلاریسا آ. ویلیسن، فورمن و کوبلرروس، دو نویسندهی دیگر، نگرشی میانیتر، نقطهی شروع فهم و درک اندوه از مرگ را حول و حوش سه یا چهار سالگی میداند.
در این مقاله آمده که تحقیقات کلاسیکی که توسط ناگی انجام شده، برای فهم کودک از فرآیند مرگ سه مرحلهی مجزا را در نظر میگیرد. مرحلهی اول، (بین سهسالگی تا پنج سالگی)، وقتی اتفاق میافتد که کودک مرگ را صرفاً عظیمت از یک مکان به مکانی دیگر میبیند و باور دارد که شخص مرده فقط «جا به جا» شده و در جای دیگری زندگی میکند. در مرحلهی دوم، (بین پنج سالگی تا نه سالگی)، کودک باور دارد که شاید بتواند کلاً از مرگ جلوگیری کند. مرحلهی سوم، (نه سالگی تا ده سالگی)، زمانی است که کودک به این درجه از فهم میرسد که مرگ همیشگی و غیرقابلاجتناب بوده و روی همه موجودات زنده تاثیرگذار است.
تفاوت زاویه
مک گلوفین میگوید که برای فهم اینکه کودکان چطور فرآیند غم را تجربه میکنند، توجه به بعضی تفاوتها در مورد مفهوم غم نزد کودک و بزرگسال، اهمیت دارد. دانستن این مساله سبب میشود که والدین و اطرافیان، درک عمیقتری از آنچه کودک ممکن است احساس یا تجربه کند، داشته باشند. قبل از هرچیز، غم و اندوه کودکان معمولاً دورهای است. در هر مرحلهی جدید از رشد، کودک ممکن است بازگشت داشته و به نوعی با احساسات و رفتارهای پیشین خود در قبال مسالهی مرگ مواجه شود. همچنین، درحالیکه بزرگسالان قادرند بهتر احساسات خود را توصیف کرده و نیازهایشان را بیان کنند، کودکان اغلب گیج شده و واقعاً نمیفهمند چرا چنین حسی دارند. در اغلب موارد، کودکان رفتارهای غیرقابلقبولی از خود نشان میدهند که در واقع صرفاً توضیح سردرگمی آنها نسبت به آنچه اتفاق افتاده، است.
کلاریسا آ. ویلیس در این مقاله تاکید میکند تفاوت دیگر، در تجربهی بزرگسالان در این زمینه است که با گذشت زمان هر چیزی تغییر خواهد کرد، این در حالی است که برای کودکان مفهوم زمان گیجکننده است. کودکان همیشه نمیتوانند بفهمند که معمولاً با گذشت زمان، هر چیزی آسانتر میشود. به عبارت دیگر، بزرگسالان مفهوم آینده را درک میکنند. نهایتاً، بزرگسالان معمولاً از سیستم حمایتی درونی برخوردارند و میتوانند به کمک سنتها و رسوم مربوط به مرگ، تا حدی به غم و اندوه خود پایان دهند.
واکنشهای کودکان به مرگ
بلوغ عاطفی و روانی کودکان سرعت یکسانی ندارد. کودکانِ زیر سه سال درکی از مرگ ندارند، گرچه به عواطف اطرافیان خود واکنش نشان میدهند. ممکن است کودک متوجه ناراحتیِ ابراز شده توسط والدینش باشد بدون آنکه واقعاً علت آن را بفهمد. اینکه کودکان کمسنوسال در دورهی سوگواری بزرگسالان، احساس راحتی و امنیت کنند، اهمیت دارد. کودکان زیر سه سال از مثالها یاد میگیرند، در نتیجه وقتی میبینند یک بزرگسال به طور طبیعی غم و اندوه خود را ابراز میکند، میفهمند که نه تنها این ابراز اندوه طبیعی است، بلکه گریستن و صحبت در مورد احساس فقدان و از دست دادن، برای سلامتی مفید است.
معمولاً وقفه در امور روزمره، به سبب وقوع مرگ در خانواده، برای کودک گیجکننده است. تغییر عادتهای مربوط به خواب و غذا خوردن، میتواند سبب بداخلاقی و تحریکپذیری کودک شود. به علاوه، ممکن است به سبب این اتفاق کودک به اندازهی قبل از اطرافیان توجه دریافت نکند. والدین باید خصوصاً متوجه باشند که وقتی یکی از نزدیکان خانواده میمیرد، ممکن است فرزندشان به توجه بیشتر و نه کمتری نیاز داشته باشد. کودکان بسیار کمسنوسال حتی در تلویزیون میبینند که شخصیتهای کارتونی و ابرقهرمانان پس از گلوله خوردن یا منفجر شدن به طور معجزهآسایی برمیخیزند یا به زندگی «باز میگردند.» این به سردرگمی و سوء تفاهم آنها نسبت به مرگ میافزاید. بعضی از کودکان دو یا سهساله حتی واقعاً نمیفهمند وقتی چیزی خارج از میدان دید آنهاست، کاملاً نرفته است، در نتیجه نمیتوان از آنها انتظار داشت که مرگ را بفهمند. برای آنها مادر کلان یا عمه برای همیشه رفتهاند تا زمانی که دوباره ظاهر شوند.
زمان، ساختاری است که کودکان خردسال اغلب نسبت به بزرگسالان، درک متفاوتی از آن دارند. به همین دلیل برای آنها سخت است که این مفاهیم انتزاعی همچون «برای همیشه» را واقعاً بفهمند. همیشگی بودن برای یک کودک دوساله، مفهومی است که با تجربهی او از جهان همخوانی ندارد. به عبارت دیگر، وقتی کودک حتی مفهوم روز بیست و چهار ساعته را نمیفهمد، چطور ممکن است «برای همیشه» را درک کند؟
اینکه کودک از مرگ کسی آگاه باشد، دلیل بر این نیست که مردن شخص دیگری را درک کند. بیشتر از رابطهی بیولوژیک، میزان مسوولیت شخص در رسیدگی و توجه بیواسطه به کودک است که روی واکنش کودک در مواجهه با مرگ شخص تاثیر دارد. برای مثال، شاید یک کودک دوساله به هیچ وجه متوجه مرگ پدر نشود، به خصوص اگر پدر به دلایل کاری زیاد سفر میکرده و سهم اندکی در مراقبت از کودک داشته است. اما اگر مادر کودک بمیرد، ممکن است کودک به شدت غمگین شود.
درک کودک از همیشگی بودن مرگ، با بلوغ او آغاز میشود. کودکان بین سنین چهار تا شش سال مرگ را شرایطی موقتی و غیر دایمی میدانند.
یک کودک سهچهار ساله، طبیعتاً نسبت به همه چیز کنجکاو است، پس اگر کودک از شما در مورد مرگ سوال کرد، بیآنکه بگویید »بعداً میفهمید»، تا جای ممکن به او کامل پاسخ دهید. همچنین، اینکه کودک سه یا چهارساله این سوال را دایماً تکرار کند، برای اینکه جواب دیگری بگیرد، عادی است. به خصوص اگر کودک در محیطی زندگی کند که نظم و انضباط متضاد و ناهماهنگی دارد. حتی یک کودک بسیار کمسنوسال در چنین محیطی، یاد میگیرد اگر به اندازه کافی زیاد و طولانی خواهش یا سوال کند، آن جوابی را میگیرد که می خواهد.
کودک بزرگتری که فرد مهمی، مثلاً یکی از والدینش را از دست داده، ممکن است در تلاش برای کنار آمدن با احساساتی که از آنها سر در نمیآورد، به رفتارهای پیشین خود، مثل دندان جویدن، شبادراری یا مکیدن انگشت شست بازگردد. همچنین، کودکانی که تجربهی از دست دادن یکی از والدینشان را دارند، ممکن است دنبال توجه گرفتن از هرکسی باشند که این شامل غریبهها نیز میشود. وجه رشدی دیگری که در کودکان بین سنین سه تا پنج سال رواج دارد، مفهوم برنامهریزی عامدانه است. آنها فهمیدهاند که اتفاقات روزمرهای نظیر زمان خواب، زمان بازی و زمان عصرانه برنامهریزی شدهاند، پس فکر میکنند هر چیزی، حتی مرگ، فعالیتی است که عامدانه برنامهریزی میشود. در چنین وضعیتی، ممکن است کودک فکر کند کسی مسول مرگ است.
الیزابت کوبلر، معتقد است که خیلی اوقات حتی کودکان بسیار کمسن به هنگام مرگ یکی از والدین یا خواهر و برادرها، احساس گناه بسیار شدیدی تجربه میکنند. به خصوص اگر اخیراً آرزوی مرگ او را کرده یا از دست او ناراحت شده باشند. برای مثال، اگر کودکی که عادت دارد توجه زیادی از والدینش بگیرد، به یکباره این توجه را به خاطر بیماری خواهرش از دست بدهد، ممکن است آرزو کند خواهرش بمیرد تا دوباره اوضاع به حالت عادی برگردد.
با ورود کودکان به مکتب و اتمام مرحله مقدماتی رشد، افکار آنها کمتر خودمحور بوده و میتوانند مرگ را به عنوان شرایطی دایمی بپذیرند. با این وجود، حتی اگر یک کودک هفت ساله درک کند که پدرکلانش مرده و این وضعیت دایمی است، درک این مساله که مرگ میتواند برای خود او اتفاق بیافتد و روزی اتفاق خواهد افتاد، برای همان کودک دشوار است.
با بلوغ زبان کودک، مهارتها و تواناییهای شناختی او برای استدلال کردن نیز بالغ میشود. گرچه کودکان پنج-شش ساله میتوانند عواطف و احساسات خود را به نسبت کودکان کمسنتر، بهتر بیان کنند، اما هنوز به زمان نیاز دارند تا کاملا متوجه شوند چه اتفاقی افتاده است.
صحبت در باره مرگ
ممکن است بسته به سن کودک بتوان به مرگ اشاره کرد، اما فارغ از سن کودک، حسن تعبیر، یعنی استفاده از کلمات مطلوب به عنوان جایگزینی برای کلمهی نامطلوب مرگ، به ندرت کمک میکند. بزرگترها اغلب از بیانی استفاده میکنند که به لحاظ اجتماعی قابل قبول است، مثلاً اینکه کسی «رفته»، «درگذشته» یا «ما را ترک کرده است.» این عبارات انتزاعی برای اغلب کودکان مفهوم چندانی ندارند. با اینحال، استفاده از کلمات مرگ و مردن در چنین بستری که کودک احساس نمیکند این موضوعات تابو هستند یا نمیشود راجع به آنها صحبت کرد، این امکان را برای کودک فراهم میآورد که قطعیت مرگ را بپذیرد.
وقتی کودکان دربارهی مرگ حرف میزنند یا اظهار نظر میکنند، هرگز آنها را دستکم نگیرید یا تحقیر نکنید. چنین کاری به آنها این پیغام را میدهد که سوالاتشان ناچیز و بیاهمیت است. کودکان کمسن، به خصوص بین سه تا شش سال، هنوز در مرحلهی مقدماتی پیاژه هستند، بنابر این خودمحورند و تسلیم افکار و خیالات سحرآمیز میشوند. به همین دلیل، بسیار اهمیت دارد که بزرگترها از زبانی مشخص و عینی برای توصیف مرگ یک نفر به کودک در این سن، استفاده کنند. استفاده از عباراتی نظیر «رفته بخوابد»، «رفته سفر»، یا «ما را ترک کرده» فقط کودک را سردرگم میکند چون هنوز فکر میکند وقتی کسی میخوابد، همیشه بیدار میشود.
هیچ زمان مناسبی برای اینکه به کودک گفته شود کسی مرده، وجود ندارد. وقتی کودک خبر را از زبان یکی از اعضای خانواده بشنود، هم به لحاظ فیزیکی هم به لحاظ عاطفی بهتر کنار میآید تا وقتی یک بیگانه با او صحبت کند. یکی از مخربترین کارهایی که میتوان انجام داد این است که کودک را تا پایان مراسم خاکسپاری و شروع فرآیند سوگواری نزد کس دیگری بفرستند. این کار نه تنها سبب میشود که کودک احساس کند از هستهی واحد خانواده محروم شده، بلکه امکان درک مسالهی مرگ را از کودک سلب میکند، حتی اگر این درک ابتدایی و بدوی باشد.