شنبه , ۸ ثور ۱۴۰۳
خرید فالوور اینستاگرام خرید لایک اینستاگرام

فرزندپروری به سبک یک قبیله‌ی کوچک در دل جنگل‌های آمازون

ایماتا راون پایگا؟ او چه کار می‌کند؟ این سوالی بود که دیگنا مادربزرگ شوهرم از شوهرم پرسید. منظور دیگنا از «او» من بودم. کار خاصی آنجام نمی‌دادم: پسر چهارماهه‌ام را در پارچه‌ی آغوشی پیچیده بودم، صورتش به‌سمت سینه‌ام بود و ارام و ایمن در آغوشش گرفته بودم. اما این رفتار معمولی من با کودکم برای مادربزرگ شوهرم که ۱۲ کودک را در روستایی کوچک واقع در جنگل‌های آمازون در اکوادور بزرگ کرده بود، قابل‌قبول نبود.

او که واقعاً متعجب شده بود باز پرسید «چرا بچه را این‌طوری پیچیده؟ این‌طوری که بچه مثل زندانی‌ها حبس شده! چطور می‌توانه اطرافش را ببیند؟». پسرم که در پارچه‌ی اغوشی مچاله شده بود، مثل اینکه بخواهد حرف‌های مادربزرگِ پدرش را تایید کند، بلافاصله گریه کرد. برای اینکه گریه‌اش را قطع کنم، شروع به بالاوپایین‌انداختنش کردم. به‌سمت دیگنا برگشتم و گفتم «این‌طوری تحریکات محیطی کم‌تر می‌شنود و بهتر می‌خوابد». دیگنا، که حالا دیگر درگذشته است، زنی خردمند و باوقار بود. لبخندی زد و درحالی‌که سرش را به نشانه موافقت تکان می‌داد گفت «می‌بینم». من هم‌چنان بچه را بالاوپایین می‌کردم و درخانه کاهگلی‌مان از این‌سو به ان‌سو می‌رفتم تا این‌که شروع به چرت‌زدن کرد و من دوباره توانستم نفس راحتی بکشم.

فراغتی تا بتوانم باز نفس راحتی بکشم: حسی که شاید برای بیشتر کسانی که تازه پدرومادر شده‌اند اشنا باشد. من هم، مثل خیلی از کسانی که می‌شناسم، بعد از تولد اولین فرزندم تقریبا عقلم را از دست دادم. دشوار است بگویم این دیوانگی چطور اغاز شد: شاید با توصیه‌های مهربانانه و مکررِ ماماهای شفاخانه دوستدار کودکی که فرزندم را در آنجا به دنیا اوردم درباره‌ی شیردادن؛ یا شاید هم با نسخه کهنه‌ای از کتابی پرفروش در زمینه فرزندپروری با نام کودک شما: از تولد تا پنج‌سالگی، اثر پنلوپه لیچ که اولین‌بار در سال ۱۹۷۷ منتشر شد و دوستی با اطمینان از اینکه هرچیزی درباره نگهداری از کودک بخواهم در ان هست به من داد. حس جنون همه فضای پیرامونم را پر کرده بود: دلهره این‌که هر رفتاری از من حتی جزیی‌ترین و معمولی‌ترین حرکتم می‌تواند در اینده تاثیرات عمیقی بر بهزیستیِ کودکم داشته باشد. مطمینا من تنها والدی نبودم که این حس را داشتم.

یکی از مشخصه‌های فرزندپروری در جوامع پساصنعتیِ معاصر این عقیده است که تجارب اولیه شخص در کودکی اساس رشد هیجانی و شناختیِ موفق اوست. در نگاه اول، ایده تاثیرات والدین در رشد شخص چیز جدیدی نیست، حتی پیش پاافتاده به نظر می‌رسد: واقعاً کسی هست که مخالف تاثیرات بیش‌وکمِ والدین در رشد فرزندان‌شان باشد؟ اما فرزندپروری در دوره معاصر (به هر نامی که خوانده شود: فرزندپروریِ پاسخ‌گو، فرزندپروریِ طبیعی، یا فرزندپروری دلبستگی‌محور چیزی فراتر از این ایده ساده است: فرزندپروری دوره معاصر می‌گوید که رفتارهای مراقبان در دوره کودکی تاثیری عمیق و پایدار بر رشد شناختی و هیجانی کودک دارند. فرزندپروری معاصر می‌گوید هرکاری که والدین آنجام می‌دهند، اینکه چقدر با کودکان‌شان صحبت می‌کنند، چطور آن‌ها را تغذیه می‌کنند، روش تنبیه‌کردن آن‌ها و حتی اینکه چگونه آن‌ها را در تختخواب قرار می‌دهند، تاثیراتی بر بهزیستی آن‌ها در آینده خواهند داشت.

این جبرگرایی به این عقیده آنجامیده که می‌بایست نوعی مراقبت و نگهداری خاص برای کودکان فراهم کرد. همان‌طور که در سندی مربوط به نگهداری کودک از سازمان جهانی بهداشت به آن اشاره شده است، والدین می‌بایست مراقب، مبتکر، سودمند و همدل باشند. در سند دیگری از سازمان جهانی بهداشت، فهرستی از رفتارهای معینی که والدین می‌بایست آنجام دهند آمده است: تماس فیزیکی اولیه بین کودک و مادر، تماس چشمی مکرر، حضور دایمی مادر کنار کودک، پاسخ‌گویی فوری به گریه‌های کودک وغیره. با بزرگ‌شدن کودکان، شیوه‌های عمل تغییر می‌کنند، مثلاً بازی‌های والدین با کودک، تحریک مهارت‌های زبانی اما ایده اصلی همان است: اگر قرار است فرزندتان رشد مطلوب و زندگی شاد و موفقی داشته باشد، باید نیازهای جسمی و هیجانی او را بدون معطلی و به‌طور مناسبی برآورده کنید.

من هم، تحت تاثیر این فضا، مثل بیشتر مادرها در ماه‌های نخست پس از زایمان تا حدودی غیرارادی گرفتار این جنون شدم. با همه این اوصاف، وقتی پسرم چهارماهه بود، در میانه دوره‌ای از آشفتگی، اضطراب‌های خاص والدین، محرومیت از خواب و منگی، با شوهرم تصمیم گرفتیم اروپا را ترک کنیم. لباس‌ها و برخی چیزهای دیگر را جمع کردیم و به هواپیمایی که به‌سمت اکوادور پرواز می‌کرد سوار شدیم. مقصد نهایی ما روستای کوچک بومیان رونا با جمعیت حدود ۵۰۰ نفر واقع در جنگل‌های آمازون در کشور اکوادور بود. تصمیم ما آن‌قدرها هم که به نظر می‌رسد دیوانه‌وار نبود.

همسرم در جنگل‌های آمازون در اکوادور بزرگ شده و خانواده او هم آنجا زندگی می‌کردند. هم‌چنین من طی بیش از یک دهه تحقیقاتم را در آنجا انجام داده‌ام. بی آنکه قبل از رفتن درباره این کار با دقت فکر کرده باشیم، می‌خواستیم نوزادمان را به بستگان و دوستان‌مان در روستا معرفی کنیم. من حتی نمی‌توانستم عواقب احتمالی این تصمیم را برای خودم، چه به‌عنوان یک مادر و چه به‌عنوان یک محقق، تصور کنم.

در هفته‌های اول اقامت‌مان در روستای شوهرم، بستگان و همسایگان پنهانی روش نگهداری من از پسرم را زیر نظر گرفته بودند. کودکم هیچ‌وقت از نظرم دور نمی‌شد، همیشه در دسترسش بودم و فوراً همه نیازهایش را برآورده و پیش‌بینی می‌کردم. اگر نیاز به نگهداری داشت یا شیر می‌خواست، هرکاری که در حال آنجام آن بودم را نیمه‌تمام می‌گذاشتم تا به او رسیدگی کنم. اگر وقتی در گهواره بود گریه می‌کرد، برای ساکت‌کردنش می‌شتافتم. به‌زودی رابطه نزدیک من و پسرم موضوع خنده و شوخی‌ها شد و البته ماه‌ها بعد به نگرانی فزاینده‌ای بدل شد. هیچ‌گاه کسی صریحاَ چیزی دراین‌باره به من و شوهرم نگفت. بیشتر بومیان رونا که شوهر من هم از آن‌هاست، عمیقاً متواضع‌اند و به‌شدت از اینکه به دیگران بگویند چگونه رفتار کنند متنفرند. باری سرآنجام معلوم شد که بستگان و همسایگان رفتار مرا با کودکم، اگر نگوییم کاملاً نگران‌کننده، دست‌کم غیرعادی یافته‌اند. اوایل علت تعجب آن‌ها را نمی‌دانستم و حتی توجه خاصی هم به آن نداشتم.

اما سرآنجام واکنش‌ها شروع شد، بسیار آرام و بدون هیچ جاروجنجالی، اما آن‌قدر بود که بفهمم اتفاقی در حال وقوع است. برای مثال، روزی کودکم را به پدرش سپردم تا کمی در رودخانه آب‌‌بازی کنم. وقتی برگشتم پسرم آنجا نبود. شوهرم که روی ننو دراز کشیده بود با خون‌سردی گفت «همسایه‌مان بچه را برای پیاده‌روی برده است». در چنین مواقعی که ازآن‌پس زیاد تکرار شد، ناامیدانه تلاش می‌کردم خودم را کنترل کنم تا شتابان به خانه همسایه‌ها نروم؛ ساعت‌ها دیوانه‌وار در حیات‌مان قدم می‌زدم و به هر صدایی که از بیرون می‌آمد به این امید که مگر همسایه با پسرم برگشته باشد توجه می‌کردم. ولی هیچ‌وقت نمی‌توانستم صبورانه منتظر بازگشت آن‌ها بمانم، پس اغلب هراسان برای یافتن کودکم به روستا می‌رفتم و همسایگانِ مبهوت هم نظاره‌گر این صحنه بودند. معمولاً دست‌خالی و غمگین و خسته به خانه بازمی‌گشتم. شوهرم با مهربانی می‌گفت «نمی‌خواهد دنبالش بگردی، حالش خوب است»، و همین برخورد غیرمسوولانه و آرام او کافی بود تا اضطرابم به خشم مبدل شود. عاقبت همیشه پسرم درحالی‌که فوق‌العاده سالم و شاد بود برمی‌گشت. او کاملاً سرحال بود ولی حال من بد بود.

یک دفعه دیگر خانمی که از دوستان نزدیک‌مان بود و به خانه‌اش در مرکز ولایت برمی‌گشت که از روستای محل اقامت ما هفت ساعت فاصله داشت، برای خداحافظی پیش ما آمد. او پسرم را بغل کرد و به من گفت «بچه را بده به من تا ببرمش و تو هم بتوانی کمی استراحت کنی». من که نمی‌دانستم حرفش جدی است یا نه در پاسخ فقط خندیدم. او لبخندی زد و با بچه از خانه‌مان خارج شد. دیدم که او با پسرم خارج شد و چند لحظه دچار شک و تردید شدم. نمی‌خواستم دیوانه به نظر برسم: واقعاً که نمی‌خواست بچه پنج‌ماهه مرا با خودش ببرد؟ وقتی بالاخره دوست‌مان را پیدا کردیم؛ او بچه را بغل کرده و در قایق نشسته بود. با خنده شیطنت‌آمیزی گفت «آهان، می‌خواهید بچه را برگردانید؟» هنوز نفهمیده‌ام که واقعاً می‌خواست بچه را ببرد یا فقط می‌خواست با من شوخی کند.

اما اعتراف می‌کنم که به‌عنوان یک انسان‌شناس باید بهتر می‌توانستم تشخیص بدهم. محققینی که درباره تربیت کودک و فرزندپروری تحقیق می‌کنند همواره نشان داده‌اند که در جوامعی به‌جز جوامعی که مختصرا ویرد نام‌گذاری شده‌اند، یعنی سفیدپوست‌، تحصیل‌کرده‌، ساکن جوامع صنعتی، ثروتمند و دمکراتیک، مراقبت از کودکان منحصر به مادرهای‌شان نیست و افراد زیادی از کودکان نگهداری می‌کنند. دیدگاه رایج ومسلط غربی خانواده را واحدی هسته‌ای می‌داند که در آن والدین و به‌ویژه مادران مسوول بخش عمده‌ای از تربیت فرزندان هستند. این دیدگاه به رابطه دوعضویِ مادر-کودک که نظریات روان‌شناسیِ زیادی برمبنای آن شکل گرفته‌اند، توجهی ویژه دارد. در بیشتر نقاط جهان، رابطه کودکان با پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، خواهرها و برادرها، و همسالان به‌اندازه رابطه کودک با والدین اهمیت دارد. پذیرش این واقعیت برای من به‌عنوان یک مادر دشوار بود، مخصوصاً وقتی مردم آنجا نه‌فقط پسرم را از خودشان می‌دانستند، بلکه به‌وضوح به من نشان می‌دادند که در میزان اهمیتی که به مسایل مربوط به رشد مناسب کودک می‌دهند کاملاً با من متفاوت‌اند.

این مساله روزی که لتیسیا، عمه شوهرم، برای دیدار ما آمد اشکار شد. لتیسیا قبلاً شوخی‌های دوستانه‌ای درباره نوع عشق‌ورزی و مراقبتی که به پسرم داشتم و همین‌طور زمان و توجه اعجاب‌آوری که صرف او می‌کردم ساخته بود. وقتی که در خانه کاهگلی‌مان کنار هم نشسته بودیم، لتیسیا پسرم را بغل کرد و با زبان شوخی و خنده شروع به صحبت با او کرد. با مهربانی بینی بچه را گرفت و خندید. ناگهان صدایش را بلند کرد و گفت «بچه‌‌ای ریزه‌گگ بیچاره» و ادامه داد «بچه‌ ریزه‌گگ بیچاره، اگه مادرت بمیره چی کار می‌کنی؟ درحالی‌که گونه‌هایش را می‌بوسید، گفت «تو یتیم می‌شی! تنها و غمگین می‌شی!» و سرخوشانه خندید و طوری چرخید که دیگر پسرم نمی‌توانست مرا ببیند و گفت «ببین! دیگه مادرت نیستش! مادر رفت، مادر مُرد! عزیزم حالا می‌خواهی چی کار کنی؟» بار دیگر پسرم را بوسید و به‌آرامی خندید.

جین بریگز که انسان‌شناس است در کتاب برجسته‌اش بازی اخلاقی اسکیموها، درباره جامعه‌پذیری کودکان اسکیمو شرح می‌دهد که چگونه بزرگ‌سالان اسکیمو هم از کودکان‌شان سوالاتی مشابه سوالات لتیسیا می‌پرسند. مثلاً می‌گوید خانمی غریبه که به‌تازگی والدین کودکی نوپا را ملاقات کرده، از کودک می‌پرسد«میایی باهم بریم خانه‌ی ما آنجا با من باشی؟» از دیدگاه بریگز، این شوخی‌های آزارنده که ممکن است برای آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها نامناسب و حتی توهین‌آمیز باشد، به کودکان کمک می‌کند تا درباره امور پیچیده عاطفی مثل مرگ، حسادت و تنهایی فکر کنند. او به‌طور مفصلی شرح می‌دهد که چگونه این شوخی‌ها در اسکیموهایی که با آن‌ها کار می‌کرد «موجب ایجاد فکر و اندیشه» می‌شده. به همین منوال، اغلب می‌شنیدم که بستگانم با کودکان بزرگ‌تر از این دست شوخی‌ها می‌کنند: اما این اولین‌بار بود که خودم درمعرض این‌طوری شوخی‌ها قرار گرفته بودم. اگر هدف شوخی لتیسیا «ایجاد فکر و اندیشه» بود، پس پسر من تنها کسی نبود که او به فکرکردن تشویقش کرده بود.

برخورد لتیسیا از طرفی با یادآوری اسارت ما در چرخه زندگی و مرگ زنگ خطری بود که وابستگی شدیداً انحصاری من و کودکم به همدیگر را نشان می‌داد. از سویی دیگر، رفتار او برای من به‌عنوان یک مادر دعوتی برای تجدیدنظر بود تا اجازه دهم دیگران از پسرم نگهداری کنند، تا او با دیگران تعامل داشته باشد و از «تنهایی و غم» رهایی یابد. لتیسیا ظاهراً می‌خواست به من بگوید در جایی مثل روستای رونایی که کارهای دسته‌جمعی و کمک‌های متقابل برای زندگی مطلوب در آن اهمیت بسیاری دارد، پسر من واقعاً نیاز داشت تا غیر از مادرش در کنار دیگر افراد هم باشد. برخورد با لتیسیا موجب شد تا به حیرتی که دیگنا نسبت به نوع نگهداری من از کودکم داشت فکر کنم.

علی‌رغم واکنش احترام‌آمیز و آرامی که دیگنا دربرابر پیچاندن پسرم در پارچه آغوشی داشت، او باید در آن زمان مرا دیوانه پنداشته باشد. مفهوم تحریک حسی بیش‌ازحد برای او چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ بچه‌های رونایی صبح تا شب در پارچه آغوشی و طوری که صورت‌شان رو به بیرون باشد، به همه‌جا برده می‌شوند، در آفتاب و زیر باران، به باغ و جنگل برده می‌شوند و به مهمانی‌هایی که ساعت‌ها طول می‌کشند تا اینکه کودکان، زیر صدای طبل‌هایی که موسیقی کومبا می‌نوازند و نیز همهمه رقصندگان، به خواب می‌روند. وقتی دیگنا پسرم را با خود می‌برد، عین همه زنان رونایی این کار را آنجام می‌داد: حالا یا بچه را پشتش می‌گذاشت یا روی کمرش نگه می‌داشت. همیشه مراقب بود تا بچه بتواند صورتش را به‌سمت دنیای بیرون بچرخاند. او به من می‌گفت «این‌طوری می‌تواند همه‌چیز را ببیند.»

تصور من این بود که باید از بچه‌ام دربرابر جهان مراقبت کنم و صورتش باید به‌طور مطمینی به‌سمت مادرش باشد؛ درمقابل دیگنا معتقد بود بچه نیاز دارد تا به‌سمت مردم و جهانِ بیرون باشد، چون متعلق به آنجاست. از نظر دیگنا، تحریک حسیِ بیش‌ازحد دقیقاً همان چیزی بود که کودک برای آنکه زندگی اجتماعی موفق و پرشوری داشته باشد به آن نیاز داشت. اجازه‌دادن به کودکان برای مواجه‌شدن با جهان توجه آن‌ها را به‌سمت جامعه و دیگران معطوف می‌کند.

باربارا روگوف، ربه‌کا مجیا-اراوز و ماریسلا کورِا-چاوز در یکی از مقاله‌های‌شان به‌زیبایی توصیف کرده‌اند که چگونه کودکان قوم مایا در مکزیک، درمقایسه با کودکان اروپایی و امریکایی، به محیط و اعمال انسان‌های پیرامون‌شان توجه بیشتری دارند. مقاله این تفاوت را این‌گونه توضیح می‌دهد که برخلاف کودکان اروپایی و امریکایی، از کودکان مایایی انتظار می‌رود که از سنین کم فعالانه در امور جامعه مشارکت داشته باشند. تجربه توجه به تعاملات اجتماعی، یعنی تشویق برای روکردن به جامعه، ظاهراً پیش از این‌که کودک بتواند صحبت کند یا به کارهای خانه کمک کند شروع می‌شود، حداقل در میان رونایی‌ها این‌گونه است. توجه به جامعه از همان جایی که دیگنا شروع کرد، یعنی برگرداندن صورت کودک به‌سمت جهان بیرون، آغاز می‌شود.

اگر سبک رابطه غالب و انحصاری بین مادر و فرزند برای بستگان رونایی ما عجیب‌وغریب به نظر می‌رسید، این ایده هم که نیازهای کودک می‌بایست بدون هیچ استثنایی و سریعاً توسط مراقبان او برآورده شوند برای آن‌ها اگر نگوییم کاملاً اشتباه، بلکه به همان اندازه عجیب به نظر می‌رسید. یکی دیگر از ایده‌های مرکزی فلسفه فرزندپروری متداول این است: ما نه‌فقط باید به هیجان‌ها، نیازها و امیال کودکان توجه داشته باشیم، بلکه می‌بایست همواره در سریع‌ترین زمان ممکن و به‌طور مناسبی آن‌ها را برآورده کنیم. این ایده درعمل به نوعی مراقبت کودک‌محور تبدیل شد که به زمان و منابع زیادی نیاز دارد، مراقبتی که در آن با کودکان همچون طرفِ‌صحبتی هم‌پایه رفتار می‌شود و آن‌ها را به‌خاطر موفقیت‌های‌شان تحسین می‌کنند؛ هم‌چنین کودکان تشویق می‌شوند تا امیال و هیجان‌های‌شان را ابراز کنند و نیز آن‌ها را با بازی‌های آموزشی و صحبت‌کردن تحریک می‌کنند.

هروقت در جایی گفته‌ام در آمازون کار می‌کنم و به کودکان علاقه‌مندم، والدین معمولاً کتاب محبوبی را به‌عنوان هدیه به من می‌دهند. این کتاب مفهوم پیوستار: در جستجوی خوشبختی ازدست‌رفتهنوشته جین لیدلوف است. عکس پشت جلد نسخه آلمانیِ کتاب نویسنده را در جنگل نشان می‌دهد: او با قدِ بلند و موهای بورش، درحالی‌که پیراهن و بیکینی طرح پلنگی پوشیده، کنار زنی از قبیله یکوانا با سینه‌های برهنه و کودک خوابیده‌اش ایستاده است. این کتاب که در حوزه به‌اصطلاح جنبش فرزندپروری طبیعی کتابی پرفروش است، داستان لیدلوف را بازگو می‌کند که بعد از دو سال زندگی در میان قبیله کاریبی‌زبانِ یکوانا در ونزویلا، دستورالعملی برای پرورش کودکان شاد و مستقل و سالم یافته است. این نتایج شگفت‌انگیز، طبق این کتاب، ازطریق خوابیدن والدین کنار فرزندان، مراقبت پاسخ‌گویانه و زایمان طبیعی حاصل می‌شوند.

کتاب لیدلوف، شبیه جنبش فرزندپروری طبیعی، بر این تفکر که انسان‌ها در کشورهای صنعتی غربی روش فرزندپروری اجدادشان را فراموش کرده‌اند بنا شده است. این رویکرد، با گردهم‌آوردن نظریه دل‌بستگی و شکل ساده‌شده‌ای از نظریه تکامل انسان و گل‌چینی از اطلاعات مربوط به نگهداری کودک در جوامع غیرغربی، براین فرض خیالی استوار است که راهی طبیعی برای پرورش انسآن‌ها وجود دارد. اگرچه فرزندپروریِ پاسخ‌گو و فرزندپروریِ «طبیعی» دقیقاً یک‌سان نیستند، می‌توان آن‌ها را به‌صورت دو نقطه روی یک پیوستار در نظر گرفت که وجه‌اشتراک آن‌ها این پیش‌فرض است که یک روش مطلوب برای پرورش کودکان وجود دارد که اگر از آن متابعت نشود، به پیامدهایی منفی منجر خواهد شد. هردو نمونه مشوق نوعی فرزندپروری هستند که به‌طور مساوی، هم فشرده و هم کودک‌محور است.

این گزارش‌ها، که مدعی‌اند ریشه در انسان‌شناسی دارند، این را نادیده می‌گیرند که خارج از جوامع ثروتمند پساصنعتی، کودکان هرچقدر هم که غزیز باشند، باز به‌ندرت در مرکز توجه بزرگ‌سالان قرار دارند. به‌عنوان مثال، کودکان رونایی علی‌رغم مراقبت مهربانانه‌ای که دریافت می‌کنند در مرکز توجه والدین‌شان نیستند. درحقیقت آنجا چیزی مطابق با نیازهای کودک تنظیم نمی‌شود. هیچ‌کس زیر آفتاب سوزان برای برآوردن نیازهای یک نوزاد با قایق سفر نمی‌کند، چه برسد به کودکان بزرگ‌تر. هیچ غذایی هم براساس خواسته‌های یک کودک فراهم نمی‌شود. از سنین اولیه کودکان، والدین با آن‌ها بازی نمی‌کنند و با آن‌ها وارد گفت‌وگو‌های محاوره‌ای و رعایت نوبت در گفت‌وگو نمی‌شوند. آن‌ها نه تلاش‌های کودکان‌شان را تحسین می‌کنند و نه اهمیتی به ابراز شخصی‌ترین نیازهای آن‌ها می‌دهند. بزرگ‌سالان هیچ‌گاه کودکان را همچون طرفِ‌گفت‌وگویی همسان تلقی نمی‌کنند. به عبارت دیگر، در آنجا جهان به گِرد خواسته‌های کودکان نمی‌چرخد.

این‌ها به‌این دلیل است که، در قبیله رونا، کودکان را به دنیایی که خاص کودکان است نمی‌رانند و آن‌ها را برای آنجام کارهای دشوار ناتوان نمی‌پندارند. کودکان رونایی از همان سنین اولیه کاملاً در زندگی بزرگ‌سالان مشارکت دارند، در معرض شنیدن گفت‌وگوهای پیچیده آن‌ها حول موضوع‌های پیچیده قرار می‌گیرند، در کارهای خانه کمک می‌کنند و از خواهر و برادرهای کوچک‌ترشان مراقبت می‌کنند. مشارکت کودکان در جهان بزرگان به این معنی است که گاهی ممکن است در به‌دست‌آوردن آنچه می‌خواهند ناکام شوند یا آنچه می‌خواهند را به آن‌ها ندهند، یا عمیقاً خودشان را به دیگران وابسته احساس کنند. از سوی دیگر، آن‌ها چیزهای زیادی به دست می‌آورند: می‌آموزند که به تعاملات اطراف‌شان بادقت توجه کنند، استقلال و اتکای به خودشان افزایش پیدا می‌کند و یاد می‌گیرند تا با همسالان‌شان روابط برقرار کنند. و از همه مهم‌تر، در جهان بزرگسالان مرتب به آن‌ها یادآوری می‌شود که انسان‌های دیگر والدین‌شان، اعضای خانواده‌شان، همسایه‌های‌شان و همسالان و خواهروبرادرهای‌شان نیز دارای اهداف و خواسته‌های خاص خودشان‌اند.

هایدی کلر که روان‌شناس است به‌همراه همکارانش در جایی نوشته‌اند که در بسیاری از جوامع، فرزندپروریِ مطلوب عمدتاً به معنای تشویق کودکان برای درنظرگرفتن نیازها و خواسته‌های دیگران است. کودکان رونایی از این امر مستثنا نیستند. آن‌ها برای ویژگی‌هایی همچون تفاهم اجتماعی و سخاوتمندی به میزان زیادی ارزش قائل‌اند، یعنی توانایی‌هایی که برای یک زندگی شایسته در جامعه‌ای منسجم، گریزناپذیر به نظر می‌رسند. کسب این توانایی‌ها مستلزم داشتن مهارت در پذیرش و پاسخ‌دادن به نیازها و خواسته‌های دیگران است. سبک فرزندپروری رونایی این اولویت‌ها را رعایت کرده است. این عقیده که نیازها و خواسته‌های کودک باید سریعاً و بدون هیچ استثنایی توسط مراقبانش برآورده شوند در میان قبیله رونا کاملاً ناآشناست. ممکن است که در آنجا برخی از نیازها و خواسته‌های کودک پاسخی دریافت نکنند.

این مساله در یکی از اتفاقاتی که اندکی پس از ورود ما به اکوادور رخ داد اشکار است. آن موقع من مشتاقانه دستورالعمل‌های تغذیه با شیر مادر را که از ماماها فراگرفته بودم دنبال می‌کردم. یک روز، وقتی داشتم کودکم را شیر می‌دادم، همسایه‌مان لوییزا که کنار من نشسته بود دستانش را روی سینه‌ام گذاشت و آن را از دهان پسرکم جدا کرد. این برخورد مرا کاملاً متعجب کرد. پسرم بهت‌زده به من می‌نگریست و با صدای بلند ناله می‌کرد. لوییزا خنده‌کنان گفت: «شیر می‌خوای بچه‌ ریزه‌گگ؟ واقعاً شیر می‌خوای؟» او سینه‌هایم را از او جدا نگه می‌داشت. می‌دیدم که چطور او را اذیت می‌کند و می‌کوشیدم بدون اینکه بی‌ادب یا بیش‌ازحد تدافعی به نظر برسم از دستش فرار کنم. او بدون اینکه توجهی به حال من بکند ادامه داد «مادر بیچاره‌ت! خب رهایش کن دیگه! او که مال تو نیست!» پسرم از شدت خشم سرخ شده بود و در میان بازوهای من به خودش می‌پیچید. لوییزا دوباره خندید، دست‌هایش را برداشت و دست‌های کوچک پسرم را بوسید. نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم: احساساتم بین گیجی و خشم در نوسان بودند. از شوهرم پرسیدم چرا او این کار را کرد. مبهوت به من خیره شد و بدون هیچ احساسی گفت: «برای این‌که بچه را اذیت کند! تا بفهمد که سینه‌ها متعلق به او نیستند.»

چرا لوییزا عمداً پسرم را ناراحت کرد؟ هدفش از این کار چه بود؟ هرچه بیشتر درباره این اتفاق تامل کردم بیشتر آن آزار را تدبیری برای دادن درس اخلاقی مهمی یافتم: لوییزا با بیان اینکه «این سینه‌ها مال تو نیستند؛ مال مادرت هستند» توجه پسرم را از خودش به‌سمت حضور و خواسته‌های دیگران معطوف کرد. این امتناع عمدی و تفننی در توجه به نیاز کودک برای شیر موجب می‌شود کودک و هرکس دیگری که حاضر است تصدیق کند که او تنها کسی نیست که در روابط متقابل دارای اراده و میل است. مردمان قبیله رونا دقیقاً از طریق همین امتناع‌های همراه با شوخی، با عدم پاسخ سریع به خواسته‌های کودکان‌شان و با قرارندادن آن‌ها در مرکز جهان‌شان، در آن‌ها آگاهی از نیازهای دیگران و نیز توجه به جایگاه خودشان در شبکه متراکم روابط انسانی را پرورش می‌دهند. هدف آن‌ها از فرزندپروری این است که کودکان را به افرادی تبدیل کنند که خواسته‌های خودشان را فقط خواسته‌ای در میان خواسته‌های بی‌شمار دیگران بدانند.

برخلاف آنچه کتاب‌های فرزندپروری ممکن است بگویند، واقعاً هیچ دستورالعمل واحدی برای فرزندپروری مطلوب وجود ندارد. دلیل این امر این است که هر عمل فرزندپروری ناگزیر یک تیوری قومی درباره فرزندپروری است، یعنی مجموعه ‌اعمالی که با هدف شکل‌گیری یک شخص مطلوب در یک جامعه معین آنجام می‌شوند. البته که نیازی نیست شخص برای درک این مطلب به آمازون سفر کند. خارج‌شدن از فضای ممتاز امتیازاتی که باربارا ارینریک و جان ارینریک در سال ۱۹۷۹ «طبقه حرفه‌ای-مدیریتی» نامیدند احتمالاً باعث می‌شود که نوع بحث‌های مربوط به نگهداری از کودک تغییر کنند. باوجوداین، چون این ایدیولوژی فرزندپروری ساخته و پرداخته نخبگان سیاسی و فرهنگی‌ای است که قدرت بسیار زیادی در جهان دارند، به‌سرعت عادی و بهنجار شده است.

چیزی که بسیار نگران کننده است این است که این ایدیولوژی به‌طور فزاینده‌ای در لباس اقدامات مبتنی‌برشواهد مربوط به دوران طفولیت به جهان جنوب صادر می‌شود. این اقدامات که توسط سازمان‌هایی مثل سازمان جهانی بهداشت، بانک جهانی و یونیسف ترویج می‌شوند می‌کوشند به خانواده‌های کم‌درآمد جهان جنوب بیاموزند تا برای کودکان‌شان مراقبانی پاسخ‌دهنده باشند و از طریق رفتارهای «مناسب» رشد هیجانی و شناختی‌شان را بهینه کنند. این برنامه‌ها نگهداری بهینه از کودکان را حقیقتی جهانی، عینی و خنثی تلقی می‌کنند که به‌آسانی در جامعه هدف و در قالب تعداد زیادی از اعمال مفید اجرا می‌شود. این الگوی فرزندپروری به‌هیچ‌وجه غیرسیاسی و غیرفرهنگی نیست. منشا این الگو را می‌توان در بافت فرهنگی و اجتماعی-اقتصادی‌ای جست که در آن همه‌چیز برحسب موفقیت‌های اینده آن‌ها اندازه‌گیری و بهینه می‌شود.

این فرض که یک الگوی فرهنگی از نگهداری کودک را می‌توان به‌طور کلی روی بچه‌های همه نقاط جهان اجرا کرد، یعنی انچه سازمان بهداشت جهانی و دیگران آنجام می‌دهند، خطرناک است. این برنامه‌ها نه‌فقط مشوق فرزندپروری خاصی با مبنای علمی ضعیف هستند، بلکه هرگونه مراقبتی را که از این معیارها منحرف شود نیازمند اصلاح می‌دانند. این اقدامات هم مثل مبلغان مذهبی اولیه که در جهان مسافرت می‌کردند و به بومیان مناطق مختلف روش «خوب»بودن را می‌‌آموختند بر این فرض بنا شده‌اند که والدین ساکن در جهان جنوب برای پرورش صحیح فرزندان‌شان به آموزش نیاز دارند.

از دیدگاه سنت رایج فرزندپروری، روش فرزندپروری قبیله روناها با تغذیه و شیردادنِ نامنظمش، ازشیرگرفتن ناگهانی‌اش، بی‌انکه بازی‌های فراوانی بین والدین و کودک درگیرد و بی‌گفت‌وگوهای طولانی میان بزرگ‌سالان و کودکان، از بسیاری جهات «ناکارآمد» محسوب می‌شود. بااین‌حال دوستان و بستگان روناییِ من نیز روش من در نگهداری از کودک را برای هدفی چون پرورش کودک در بافت جامعه خودشان اشکارا نامناسب می‌دانستند. زیرنظرگرفتن‌های آن‌ها، بهت و حیرت آن‌ها و سرآنجام مخالفت خاموش‌شان با روش من در نگهداری از کودک یادآور این نکته است که هرگاه از فرزندپروری سخن می‌گوییم، از دستیابی به برخی اهداف عینی در رشد کودک برمبنای شواهد انکارناپذیر علمی سخن نمی‌گوییم. بلکه رشد از نظر آن‌ها طرح و برنامه‌ای اخلاقی است: برنامه‌ای اخلاقی درباره اینکه می‌خواهیم فرزندمان به چه شخصیتی تبدیل شود، در چه جامعه‌ای زندگی و در کدام نظام اقتصادی مشارکت کند. همان‌طور که بستگان و دوستان روناییِ من باظرافت اما سرسختانه نشان داده‌اند، در این جهان بیش از یک راه واحد برای بالیدن و شکوفایی انسان وجود دارد.

منبع: ترجمان

 

 

مطلب پیشنهادی

تغذیه با شیر مادر بر نمرات امتحانات در دوران نوجوانی تاثیر می‌گذارد

رنه پریرا الیاس، پژوهشگر دانشگاه آکسفورد، براساس پژوهشی نوشته کودکانی که مدت طولانی‌تر از شیر …