دوشنبه , ۳۱ ثور ۱۴۰۳
خرید فالوور اینستاگرام خرید لایک اینستاگرام

کودک دست‌فروشی که داکتر شد

بود نبود یک بچه‌ی فقیر بود و نامش احمد بود. احمد برای این‌که خرچ مکتب و درس خواندن خود را پیدا کند، همیشه دست‌فروشی می‌کرد و دم دروازه‌های مردم می‌رفت.

یک روز همان طوری که دست‌فروشی می‌کرد گرسنه شده بود و باخود گفت وقتی‌که به دروازه‌ی بعدی رسیدم باید یک کمی نان بخواهم. به دروازه بعدی که رسید، دروازه را تک تک کرد یک خاله برآمد او به‌جای این‌که نان بخواهد از خاله آب خواست اما دیری نگذشت که خاله برایش یک گیلاس شیر آورد. وقتی‌که شیر را خورد و گفت: خاله من آب خواسته بودم شما چرا شیر آوردید؟ خاله گفت: بچه جان مادرها وقتی طرف چشمان فرزندان خود ببینند می‌فهمند که چه می‌خواهند.

احمد دست خود را به جیب خود کرد و گفت خاله پس پول این یک گیلاس شیر شما چند می‌شود؟ خاله گفت: بچه جان مادرم برایم گفته که از کارهای خیر پول نگیرم. بچه دعا کرد و رفت. روزها می‌گذشت احمد خیلی کوشش می‌کرد و درس می‌خواند تا داکتر شود. بالاخره احمد داکتر شد و در یکی از شفاخانه‌ها کار می‌کرد. ناگهان یک روز همان خاله مریض شد تمام کلینک‌ها جواب‌اش دادند و او را به شفاخانه‌یی که احمد کار می‌کرد آوردند و خاله هم پول نداشت. احمد وقتی نام منطقه‌ی خاله را شنید به یادش آمد و باخود گفت باید بروم بی‌بینم کیست. وقتی آمد به اطاق بستر دید همان خاله است. رفت تمام پول عملیات، دوا و بستر خاله را پرداخت نموده و در اخیر در یک کاغذ نوشت که تمام مصارف شما با یک گیلاس شیر پرداخت شد. خاله وقتی به هوش آمد متوجه کاغذی شد خیلی وارخطا شد، فکر کرد شاید کاغذ پرداخت پول است، اما وقتی کاغذ را باز کرد دید که نوشته بود تمام مصارف شما با یک گیلاس شیر پرداخت شده است. یادش آمد که همان بچه را که شیر داده بود داکتر شده است.

پیام این داستان

اول: همیشه نیکی کنید.

دوم: خوب بکوشید تا بتوانید برای فامل و مردم خود خدمت کنید.

سوم: با مشکلات مبارزه کنید اما درس خود را رها نکنید.

چهارم: مادران و پدران دلسوز و مهربان هستند پس به آنان احترام کنید.

خودم کوشش می‌کنم تا مثل احمد یک داکتر باشم.

بااحترام

سهیل، اول نمره صنف دوم مکتب خصوصی ارشد

 

مطلب پیشنهادی

آرزوها

صفا گلزاد ما همه آرزوهایی داشتیم و داریم و به‌خاطری همان آرزوها و اهداف زندگی …