ناهید، دانشآموز صنف چهارم لیسه ارتقا
بود نبود یک خرگوش ضعیف بود که در جنگل زندگی میکرد و رفقای زیادی داشت. او همیشه بالای رفقای خود افتخار کرده و رفقایش هم همیشه برای او وعدهای همکاری میدادند.
از قضا روزی سگهای وحشی خرگوش را دیده و او را دنبال نمودند. خرگوش فرار نموده و خوشحال بود که رفقایش هستند. اولینبار رفت پیش آهو گفت: آهو لالا سگهای وحشی مرا میدوانند بسیار ترسیدهام، لطف کنید با شاخهای تیزتان یک بار برآمده و آنها را بیترسانید. آهو گفت: گرچند ترساندن سگها پیش من آسان است، اما؛ فعلاً وقت ندارم شما بروید پیش خرس.
خرگوش دویده رفت پیش خرس و جریان را برایش قصه نموده و وعدهی همکاری داد. خرس در جواب گفت: فعلاً بسیار گرسنه هستم و باید بروم دنبال شکار، شما بروید پیش رفقای دیگر و تقاضای همکاری نمایید.
خرگوش ضعیف تمام جنگل را گشت زد و پیش تمام رفقای خود رفت، اما هیچ کس با او همکاری نکرد. بالاخره زیر بوتهای پنهان شد تا از شر سگهای وحشی در امان باشد. وقتی خرگوش زیر بوته پنهان شد، سگها هرچه گشتند او را پیدا کرده نتوانستند و آنجا را ترک نمودند.
خرگوش وقتی دید تمام جاها امنیت شده و سگها از منطقهی او رفتهاند، با خوشحالی از زیر بوته برآمده و باخود گفت: بعد از این باید به فکر خود بوده و راهحلی را پیدا نمایم، نباید به امید رفقایم باشم. چون با این رفقای نامرد روزی طعمهی سگهای وحشی خواهم شد.
پیام این داستان: همیشه با دستان و بازوهای پرتوان خویش برای خود کار نموده و راه چارهای را پیدا نمایید، به امید دیگران نباشید.