علیحسین ابرم، دانشآموز صنف چهارم لیسه «پگاه»
رو به کفشی میکند و میگوید: «وای چقدر زیبا است این کفشها! مادر این را برایم بخر!» مادر نگاه میکند و میگوید: «دخترم من پول خریدن این کفش را ندارم.» دختر میگوید: «نه، باید برایم بخری! رنگش سرخ قشنگ است.» مادرش میگوید: «مهم رنگش نیست، مهم استفاده آن است.»
دختر با ناراحتی با مادر خود طرف خانه حرکت میکند. در راه با خود فکر میکند وقتی بزرگ شد، خودش آنها را میخرد.
بیشتر بخوانید: افغانستان خیالی من
چند سال میگذرد و او بزرگ میشود. برای خود شغلی پیدا میکند و آن کفشها را میخرد. آن کفشها باعث مغرور شدن دختر میشود. او دیگر پیش هرکس میرود فخر میفروشد و همه را از خود میراند. به این خاطر او خیلی تنها میشود و فقط همان کفش را دارد؛ اما باز هم از کارش پشیمان نیست.
سالهای بیشتر میگذرد، او پیر میشود. حالا دیگر مغرور نیست؛ چون کفشهایش سالها پیش کهنه و پاره شدهاند. او هر روز آهی میکشد و میگوید: «لعنت به آن روزی که من آن کفش را دیدم و خواستم آن را بخرم. اگر آن کفش نمیبود من هم حالا تنها نمیبودم.»