فهیمه ابراهیمی دانشآموز صنف ششم الف لیسه «پگاه»
صبح است. آفتاب سر وظیفهاش میرود. با روشنی آفتاب از خواب بیدار میشوی. صدای قُد قُد مرغان خیابان به گوشت میرسد. صورتت طرف آسمان است و چشمانت از کنترول خارج شدهاند. انگار آسمان آینهای شده است که در آن ترا نشان میدهد. لباسی پر از خاک، کهنه و پاره و جورابی که ناخن پایت از آن بیرون زده است و بوت پارهپاره که در سردی زمستان پاهایت را میان آنها یخ میزند.
بشیتر بخوانید: افغانستان خیالی من
کم کم از آسمان باران میبارد. خوشحال میشوی و با باران پر مهر دست و صورت چرکیات را میشویی. با کیفی که از کهنهگی بهدست کردهای و با کتابچه بیورق و یک خودکار بیرنگ به طرف مکتب حرکت میکنی. ترس مبهمی تمام بدنت را فرا میگیرد و پخش وجودت میشود. این ترس چیست؟ نکند اگر باز هم به مکتب بروی، معلم بدجنس با شلاق بر پشتت که تا هنوز از آن خون میآید، بزند؟
کسی که علم نداشته باشد، جسمی است که تنها نفس میکشد
کودکی که فروش سیگریت به پدرش را ممنوع کرد
میخواهی به همان خیابان که شب در آنجا بودی بروی؛ ولی وقتی به آنجا میرسی، میبینی کارتنی که روی آن بودی با باران ترِ تر شده است و وقتی به آن دست میزنی له و پارچه میشود. اشک، چشمانت را پر میکند؛ ولی جلوی آن را میگیری و میگویی: «هر قدر که مرا مجازات کنند، بازهم میروم و درسم را میخوانم» و این بار استوارتر به مکتب میروی. معلم بدجنس با شلاق سیاه، محکم و سنگین عین آهن منتظرت است. وقتی جلوی آن میایستی، میگوید: «دستت را بالا بیاور»، با غرور میگویی: «نه عزیزم، دستم اجارهای نیست که هر وقت بخواهی آن را بزنی.» میگوید: «پس تو هم باید از این مکتب بروی چون اینجا مناسب تو نیست.» از آن طرف مدیر مکتب سر میرسد و میگوید: «علی بیا اینجا!» میبیند معلم آن جا ایستاده است. با خشم میگوید: «آقای خاوری تو برو یک مکتب دیگه!» و بعد با قهر میگوید: «از این به بعد با من میایی!» از خوشحالی دوستت را در آغوش میگیری و با خود میگویی: «تلاش باعث موفقیت است.»