یکشنبه , ۳۰ ثور ۱۴۰۳
خرید فالوور اینستاگرام خرید لایک اینستاگرام

سرکِ سیاه

ندا نبوی دانش‌آموز صنف ششم «الف» لیسه پگاه

 

صبح است. در خواب شیرین غرق هستی. ناگهان صدای تیراندازی به گوشت می‌رسد. از خواب بر می‌خیزی و با خود می‌گویی؛ «وای خدا چه خبر است.» سریع می‌روی منزل پایین، می‌بینی برادران، خواهران و والدین تو یک جا نشسته‌اند و منتظر تو هستند. وقتی مادر تو را می‌بیند، می‌گوید: «دخترم بیا پهلوی ما بنشین.» تو هم می‌روی و پهلوی آنها می‌نشینی و زانوی غم بغل می‌کنی.

چند دقیقه همین‌طور می‌گذرد و به فکر فرو می‌روی که این چند دقیقه به اندازه چند ساعت می‌گذرد. تیراندازی تمام می‌شود. مادرت می‌گوید: «خدایا شکرت.»

بیشتر بخوانید: افغانستان خیالی من

تو می‌خواهی به اطاقت بروی و از پنجره اتاق بیرون را ببینی. کنار پنجره اطاقت ایستاده‌ای و می‌بینی؛ سرک خون آلود شده است. برگ‌های سبز درختان بر روی زمین افتاده و تقریباً همه جا را خون گرفته است. بغض در گلویت گیر می‌کند و می‌گویی: «وای خدا، کابل خون آلود را نگاه کن!»

حالا آسمان آبی که قبل از درگیری‌ها صاف و ساده بود، پر از دود شده است. فکر می‌کنی انگار آسمان هم می‌خواهد بر حال همه‌ی ما از تهی دل گریه کند. چند دقیقه بعد پولیس می‌آید و منطقه را تصرف می‌کند تا کسی وارد آنجا نشود. بعد یک پولیس دروازه خانه را تک‌تک می‌کند. مادرت دروازه را باز می‌کند و پولیس به مادرت می‌گوید: «لطفاً از خانه‌ی تان بیرون نشوید.» آن زمان است که تو شروع می‌کنی به گریه کردن. گریه می‌کنی و خودت را از همه‌چه خالی می‌کنی. بعد از چند دقیقه گریه کردن بالا می‌شوی و می‌بینی که خبرنگاران آمده‌اند و در مورد حادثه معلومات جمع‌آوری می‌کنند. ناگهان دوباره بم انفجار می‌کند. این‌بار تو هم به آن طرف اتاق پرت می‌شوی و شیشه پنجره اطاقت تکه‌تکه می‌شود. سرت به چیزی می‌خورد و بی‌هوش می‌شوی.  بعد از چند دقیقه چشمانت را باز می‌کنی و می‌بینی اطاقت دگرگون شده است. تکه‌های شیشه شکسته، پراکنده به کف اتاقت افتاده است. بر می‌خیزی و وقتی که بالا می‌شوی یک‌باره چشمت به آینه کنج اطاقت می‌خورد. می‌روی کنار آینه ایستاده می‌شوی و می‌بینی پیشانه‌ات خون شده است. بعد به سوی پنجره می‌روی و می‌بینی سرک از خون پر است. این‌بار خبرنگاران هم با کمره‌های‌شان در گوشه و کنار سرک افتاده‌اند.

بیشتر بخوانید: چرا باید تلاش کنیم؟

بازهم صدای آمبولانس، صدای فریاد هم‌چنان به گوشت می‌رسد. وقتی از اتاق به پایین می‌روی، می‌بینی همگی کف سالون افتاده‌اند و تو هرچه آنها را صدا می‌کنی، آنها صدایت را نمی‌شنوند چون آنها رفته‌اند، بدون هیچ خدا حافظی. رفته‌اند پیش خدا.

مطلب پیشنهادی

آرزوها

صفا گلزاد ما همه آرزوهایی داشتیم و داریم و به‌خاطری همان آرزوها و اهداف زندگی …