مهدیه مظفری، دانشآموز صنف چهارم «الف» لیسه پگاه
صبح روز، بعد از اینکه از خواب بیدار شد، اول رفت دست و صورتش را شست و به مادر و پدرش صبح بخیر گفت. صبحانهاش را خورد و به مکتب رفت. در مکتب ساعت اول تربیت بدنی داشت. آنها در ساعت تربیت بدنی کاردستی درست کردند. معلم گفت: «امروز یک خانه درست کنید.» همهی بچهها دو-دو نفری نشسته بودند و با همدیگر شروع کردند به درست کردن خانه. داوود متوجه شد که حسن هیچ چی درست نمیکند و نفری هم که پهلوی او نشسته بود، از دست او کلافه شده بود و هی به او میگفت: «بیا با همدیگر یک خانه درست کنیم.» داوود از معلم اجازه گرفت که پهلوی حسن بنشیند. معلم به او اجازه داد.
بیشتر بخوانید: چرا باید تلاش کنیم؟
میدانید چرا معلم به داوود اجازه داد پیش همصنفیاش حسن بنشیند؟ چون حسن کم کار بود و هیچکس نمیتوانست او را وادار به کاری بکند. معلم از این کار داوود کمی تعجب کرد. بعد از چند دقیقه، داوود و حسن یک خانه زیبا درست کردند. معلم گفت: «بچهها از خانههای تان خوشم آمد، بهخصوص از خانهی داوود و حسن که قشنگتر از همهیتان است.» وقتی زنگ مکتب زده شد، حسن از داوود تشکری کرد و به سمت خانهاش رفت.
بیشتر بخوانید: از زبان پاییز حرف بزنید
از آن روز به بعد، حسن با داوود دوست شدند. حسن دیگر آن اخلاق قبلی را کنار گذاشت و شاگرد فعال صنف شد. داوود هنگامی که به خانه رسید، همکاریهای خود را به مادرش قصه کرد. مادرش هم گفت: «همیشه یاد بگیریم که به پدر و مادر و مردمان دیگر کمک کنیم و وقتی هم که به آنها کمک میکنیم منت نگذاریم.» بعد از تعریف کردن قصه، داوود رفت لباس مکتب را تبدیل کرد و غذا خورد و بعد هم کارخانگیاش را نوشت. او یک دفعه یادش آمد که معلم گفته بود که کارخانگی خانه تان، درست کردن یک خانه است. داوود هم شروع کرد به درست کردن خانه، اول از دیوارهای خانه شروع کرد و بعد هم سقف آن و همین طور بالاخره کارخانگی داوود خلاص شد. داوود در حال بازی کردن با توپ بود که دید بچهی همسایهی آنها یک گوشه نشسته است و گریه میکند. او دید چند نفر از بچههای دیگر او را اذیت میکنند و به او میگویند: «برو برای ما از این چیزا بیاور.» داوود رفت و به آنها گفت: «چه خبر است؟ چرا این بیچاره را اذیت میکنید؟ مگر چه کار کرده است؟»
بیشتر بخوانید: کودک دستفروشی که داکتر شد
یکی از آن بچههای بزرگ و قلدور گفت: «تو دیگر کی هستی؟ به تو مربوط نیست.» داوود دست پسر همسایه خود را گرفت و گفت: «نگران نباش!» بعد او را به حویلی خانهاش برد. او متوجه شد که آن بچههای بد پای او را زخمی کردهاند. داوود به پسر همسایهاش گفت: «نگران نباش! پایت خیلی زود خوب میشود.» بعد آنها با همدیگر بازی کردند. آن روز برای داوود و پسر همسایه خیلی خوش گذشت. بعد از بازی پسر همسایه به داوود گفت: «امروز به من خیلی خوش گذشت. حالا من باید برگردم خانه که مادرم نگران میشود.» داوود هم قبول کرد. از آن روز بعد، آنها با هم دوستان صمیمی شدند.