علیرضا نوری دانشآموز صنف سوم لیسه پگاه
روزگاری خرگوشی بود بسیار هوشیار. خرگوش خانوادهای نداشت. اسم آن خرگوش «پیتر» بود. پیتر در جنگل زندگی میکرد. او هم باهوش بود و هم مهربان. پیتر صبحها که بیدار میشد، دنبال غذا در مکانی به نام مزرعه برای زردک چیدن میرفت. آن مزرعه باغبانی خیلی بداخلاق داشت. پیتر دو دوست داشت. اسم یکی از آنها «جیمس» و از دیگری «جک» بود. پیتر و دوستانش تلاش میکردند کمی زردک، میوه و سبزیجات برایشان جمعآوری کنند.
بیشتر بخوانید:
اما، باغبان بداخلاق آنها را نمیگذاشت. یک روز وقتی پیتر، جیمس و جک به باغ رفتند، دیدند یک شیر بالای باغبان حمله کرده است. خرگوشها که مهربان و باهوش بودند با چند میوه به سر شیر زدند. اما دیدند این میوهها هیچ اثری بر شیر ندارد. تصمیم گرفتند سنگهای تیز به طرف شیر پرتاب کنند. شیر برای اینکه زخمی نشود فرار کرد. باغبان هم از آن خرگوشهای باهوش و مهربان تشکر کرد و برای آنها گفت هر وقت که خواستند اینجا بیایند و از اینجا سبزیجات و میوه بردارند. آن روز باغبان سبزی و میوه زیادی به پیتر و دوستانش داد و فهمید که آنها خرگوشهای خوبی هستند و با هم دوست شدند.