زهرا خلیلی، دانشآموز صنف سوم لیسه پگاه
یکی بود یکی نبود. در زمانهای خیلی قدیم، مرد یخ فروشی بود که اسماش امین بود. امین دو پسر داشت. یک پسرش شوخ و دیگرش خراب کار بود. امین جگرخون بود که پسرانش تنبل و خراب کار هستند. وقتی پسران امین به مکتب میرفتند، هرکس را قصداً لتوکوب میکردند.
بیشتر بخوانید:
نام پسر شوخ امید و نام خرابکارش مرتضا بود. هر روز سرمعلم مکتب برای امین پیغام میفرستاد که پسرانت یکی از همصنفانش را لت یا زخمی کرده است. پدرش با شنیدن این پیغامها بسیار جگر خون میشد.
روزی فرا رسید که امین گفت: «به هرات میرویم.» وقتی به هرات رسیدند، به هر مکتبی که بچههایش را میبرد، میگفت: «بچههایت تنبل هستند.» این تنبلی بچههای مرد یخ فروش باعث شد که آنها دیگر هیچ وقت مکتب نروند. امین به ناچار تصمیم گرفت پسرانش را با خود به یخ فروشی ببرد. او به بچههایش گفت: «خوب وقتی درس نمیخوانید؛ پس باید با من به کار بروید. فردا صبح ساعت ۸ آماده شوید که شما را با خود ببرم.»
بچهها بعد از چند روز کار کردن، خیلی خسته شده بودند؛ اما پدرشان باز هم آنها را به کار برد. بچهها آن روز را هم به کار رفتند، اما خیلی خسته بودند. وقتی شام شد، یخها را دور انداختند و به خانه آمدند. وقتی به خانه رسیدند، تصمیم گرفتند به جای کار کردن، درس بخوانند. این بار وقتی پدر شان آنها را به مکتب شامل کرد، آنها خیلی درس میخواندند تا کامیاب شوند. در آخر سال وقتی نتیجه خوب گرفتند، با یکدیگر گفتند: «پدرم راست میگفت که باید درس بخوانیم.» آن زمان بود که بچهها بالاخره مقصد پدرشان را فهمیدند.