یکشنبه , ۱۶ ثور ۱۴۰۳
خرید فالوور اینستاگرام خرید لایک اینستاگرام

برداشت کودکان از مفهوم مرگ؛ وقتی آدم‌ها می‏‌ميرند کجا می‌روند؟

اگیا آگاروال

کودکان در خُردسالی تصوری از جدایی ندارند و مفهوم مرگ را درک نمی‌کنند. پس از آن هم برداشت‌شان از مرگ فاصله‌ی زیادی با واقعیت دارد. اساساً توضیح واقعیت «فقدان» برای کودکان کار بسیار دشواری است. ولی آیا اصلاً چنین توضیحی ضرورت دارد؟ شاید بد نباشد این‌بار ما پای تفسیر آن‌ها از مرگ بنشینیم. شاید برای کنارآمدن با مرگ و فقدان باید به‌جای آنکه مساله را با روش‏های واقع‏بینانه و علمی از سر باز کنیم، علاقه و کنجکاوی کودکانه‏ به مرگ، و البته زندگی، را بازیابیم.

یکی از دوقلوهای چهارساله‏‌ام خیلی به مرگ فکر می‏کند. دلش می‏خواهد همه‌‏چیز را درباره‌ی مردن بداند. دایم از من می‏‌پرسد وقتی آدم‏‌ها می‌‏میرند چه می‏شود. اول کمی تعجب می‏کردم که چه دلبستگی عمیقی، به‌قول خودش، به «مُردیده‏‌ها» دارد، ولی کم‏کم فهمیدم هر وقت ساکت بوده به مرگ فکر می‌‏کرده‌اند.

هر شب قبل از خواب از من می‏‌پرسد «می‌شود بیشتر به من بگویید وقتی آدم‌ها می‏میرند چی می‌شوند؟»

و من جواب می‏دهم «بدن‌شان از کار می‏افتد، قلب‌شان دیگه کار نمی‏کند.»

«نانا هم همین‌طوری شد؟»

نانا، پدرم و پدرکلان کودکانم، نوامبر سال گذشته درگذشت. دوقلوها فقط یک‌بار سال ۲۰۱۹ وقتی برای دیدن خانواده به هند رفته بودیم او را دیده بودند، قبل از تولد سه‏‌سالگی‏شان. البته همیشه سعی می‏‌کردیم در فیس‏تایم با هم حرف بزنیم. قرار بود اوایل سال ۲۰۲۰ هم سر بزنیم که کرونا آمد و نشد. پدرم کم‏کم مریض‌‏تر و افتاده‌‏تر شد و تنهایی و انزوای قرنطینه و خدمات بهداشتی و درمانی ضعیفِ این مدت او را از پا انداخت.

کودکان پیش از آغاز دوره ابتدایی فقط با مشاهده غم و غصه والدین مرگ را درک می‌‏کنند. این قضیه درمورد فرزندان من هم صادق است: برای فوت پدرم رفتم هند و بعد از مراسم یک ‏هفته ماندم و اندوهم را از کودکانم پنهان نکردم. هم می‏‌خواهم بدانند پدربزرگ‌شان درگذشته است و هم می‏‌خواهم، دست‏کم از لابلای خاطراتم، او را بشناسند. همین‌طور می‏‌خواهم نشان دهم صحبت از مرگ که دوشادوش زندگی است، غیرطبیعی نیست، به‌خصوص که این روزها کل جهان درگیر بحران همه‌‏گیری بی‏‌سابقه‌‏ای است و فرزندانم بیشتر از قبل می‏‌بینند من و همسرم راجع به مرگ حرف می‌‏زنیم.

من عمیقاً به این موضوع واقفم که بزرگ‌ترها تمایل ندارند پیش کودکان از مرگ صحبت کنند (حتی اجتناب هم می‏‌کنند) و معمولاً نمی‏‌گذارند کودکان وارد این گفت‌وگوها شوند؛ می‏‌ترسند مبادا ناراحت یا وحشت‏‌زده شوند یا اصلاً مفهوم مرگ را نفهمند. پژوهشی در سال ۲۰۱۴ انجام شد که مبنای آن مصاحبه با والدین و معلمان کودکانِ سه تا شش سالِ ایالت‏‌های غرب امریکا بود. نتیجه تحقیق نشان داد برخی والدینِ امروزی معتقدند کودکان برای فهم مرگ بلوغ عاطفی لازم را ندارند. موسسه خیریه «وینستون ویش» بریتانیا تخمین می‏زند هر ۲۲ دقیقه کودکی در بریتانیا یکی از والدینش را از دست می‌‏دهد (یعنی تقریباً ۲۴۰۰۰ کودک در سال). بر اساس اطلاعات این موسسه هنوز مشاهده می‏‌شود خانواده‌‏ها آشکارا رغبتی به گفت‌وگو با فرزندان‌شان درباره مرگ ندارند و نمی‏‌دانند کودکان مرگ را چگونه تجزیه و تحلیل می‏‌کنند. والدین عوض آنکه به فرزندان خود بقبولانند مرگ جزیی طبیعی از زندگی است آن‌ها را از این واقعیت دور نگه می‌‏دارند.

ازآنجاکه تحقیقات نشان می‏‌دهد بهترین روش برای توضیح مرگ به کودکان زیرِ شش سال توسل به فرایندهای زیستی بدن است، تلاش می‏‌کنم مطالب را به‌صورت علمی و عملی شرح دهم و از واقعیات دور نشوم. در‏به‏‌در دنبال کتاب‏‌هایی مثل کارتُنکِ شارلوت (۱۹۵۲) نوشته ای.بی وایت می‏گردم که بدون اشاره به جنبه‌‏های مذهبیِ ماجرا، به دوقلوهای چهارساله‌‏ام کمک کند مرگ و فقدان را بهتر درک کنند. آنچنان تحقیقات قابل‌‏توجهی درباره تاثیر تربیت والدین بر دریافت کودکان از مرگ وجود ندارد. از طرفی، کم نیستند وبسایت‌‏هايی که نکاتی را درباره شیوه گفت‌وگو با کودکان درباره مرگ پیشنهاد می‌‏کنند، اما بیشترشان غیرقابل‌‏اعتماد هستند و توجهی به رشد و تحول شناختی کودکان ندارند. در توییتر درخواستی منتشر کردم و چند کتاب مفید نیز پیدا شد اما این درخواست بیش از هر چیز نشان می‏‌دهد برای کودکانی که از وجه عملی و واقع‏‌گرایانه درگیر قضیه مرگ هستند هیچ اثر نوشتاری درخوری وجود ندارد.

بدیهی است که دریافت ما از مرگ، از نظر زیست‏‌شناختی، در گذر زمان تغییر کرده است. سابقاً، تعریف بالینیِ مرگ توقف ضربان قلب بود اما امروز دستگاه‌‏ها می‌‏توانند قلبی که متوقف شده است را مجدداً به ‏کار بیندازند. پس تعریف فوق را به این صورت اصلاح کردند: «توقف غیرقابل‏‌تغییر همه عملکردهای کلِ مغز، از جمله ساقه مغز.» در کشورهای غربی مرگ بالینی منوط به هشت شرط است: نبود واکنشِ‏ خود‏به‏‌خودی به محرک‌‏ها؛ نبود هرگونه واکنش به حتی دردناک‏ترین محرک‏‌ها؛ نبود تنفس خود‏به‏‌خودی به مدت دست‏کم یک ساعت؛ نبود فعالیت پاسچرال، بلع، خمیازه یا تولید صدا؛ توقف حرکت چشم، پلک‌زدن یا واکنش‌‏های مردمک؛ نوار مغزی صاف به‌مدت دست‏کم ۱۰ دقیقه؛ نبود قطعی رفلکس حرکتی و عدم مشاهده تغییر در شرایط بالا به‌مدت ۲۴ ساعت. اما چه‌‏بسا تصوری که در فرهنگ‏‌های دیگر از فرد «محتضر» وجود دارد انتزاعی‌‏تر و نامشخص‌‏تر باشد: مثلاً برخی اقوام جنوب اقیانوس آرام حتی کسی که خواب یا بیمار باشد را می‏‌گویند «مرده» است، ازاین‌رو شخص، قبل از اینکه از لحاظ زیست‏‌شناختی بمیرد، چندین بار می‏‌میرد و زنده می‏‌شود.

بیشتر بخوانید:

چگونه به کودکان برای غلبه بر ترس از مرگ کمک کنیم؟

سوگواری کودکان؛ چطور در باره «مرگ» به کودکان بگوییم؟

والدین چگونه می‌توانند از کودکان آنچه‌ را که به‌دلیل کرونا از دست داده‌اند حمایت کنند؟

مرگ یک تئوری بود؛ تا این‌که مادر شدم

بار اولی را که کودکانم فهمیدند «مردیده» چیست به یاد دارم؛ در باغچه حیاط کفش‌دوزکی را دیدند که تکان نمی‏‌خورد. التماسم می‏‌کردند بیدارش کنم: «مادر تکانش بده». تجربه بعدی فوت همسایه سالخورده‏‌مان بود که دقیقاً قبل از آخرین قرنطینه سال ۲۰۲۰ اتفاق افتاد و به احتمال زیاد کودکان حرفه‌ای ما را درباره او شنیده‏ بودند. یکی از آن‌ها پرسید «خانم همسایه جایی رفته؟» ولی بعد فوراً موضوع را فراموش کرد. اما این‌‏بار سوال‏‌های‌شان تمامی ندارد.

این علاقه مفرط به موضوع مرگ از کجا سرچشمه می‌‏گیرد؟ کودکان هیچ درکی از مرگ ندارند. قبل از دوسالگی اگر خودشان شاهد قضیه نباشند، می‏‌توانند وانمود کنند مرگ اصلاً وجود ندارد. درواقع کودکان تا قبل از سه سالگی چیز زیادی از مرگ نمی‏دانند. شاید بتوانند احساس کنند شرایط تازه‏ای به وجود آمده، ولی درک خاصی از فقدان ندارند. مثلاً اگر یکی از اعضای خانواده‏شان فوت کند یا حیوان خانگی‏شان بمیرد، ممکن است تحت‌‏تأثیر واکنش‌‏های عاطفی خانواده و پرستارشان ناراحت ‏شوند.

روان‏شناس، ماریا ناگی، در سال ۱۹۴۸ از پاسخ‏های حدود ۳۵۰ کودکِ سه تا ده‏ساله تحلیلی ارایه داد که امروز بسیار مورد استناد و ارجاع قرار می‏‌گیرد. او نشان داد کودکان تا رسیدن به فهم مرگ سه مرحله متفاوت را پشت سر می‏‌گذارند. کودکانِ سه تا پنج‌‏ساله هنوز تصور می‏‌کنند مرگ سفری است که شخص از آن بازمی‏‌گردد. آن‌ها احتمالاً تا این حد درمی‏‌یابند که بزرگ‌ترها مثل بازی چشم‌پتکان خودشان را قایم کرده‌‏اند و بعداً دوباره خود را نشان می‏‌دهند یا مثلاً والدین‌شان سفر کاری رفته‌‏اند و بالاخره زمانی بازمی‏‌گردند. کودکان زیر پنج‌‏سال تصوری از جدایی ندارند تا از طریق آن دریابند مرده‏‌ها کجا می‏‌روند. آن‌ها مرگ را در قالب مادی یا واقعی می‏‌ریزند، مثلاً گاهی تصور می‌‏کنند مثل «خوابیدن» است. درک مفهوم «استمرار» برای آن‌ها دشوار است. تحقیق ناگی نشان داد کودکان فکر می‌‏کنند مرگ موقتی است. آن‌ها توقف ضربان قلب را درک می‏‌کنند ولی معمولاً نمی‏‌توانند در هر زمان بر بیش از یک مفهوم تمرکز کنند، ازاین‌رو استمرار مرگ را درنمی‌‏یابند. کودکان سعی می‏‌کنند استمرار را با دلایلی مثل «بهشت خیلی دور است» یا «دروازه تابوت آن‌قدر محکم است که مرده نمی‏‌تواند برگردد» توجیه کنند. حدود شش‌ سالگی، کم‏کم علاج‌‏ناپذیریِ مردن را درک می‏‌کنند و به‌تدریج علت اصلی را می‏‌فهمند: ازدست‌دادن عملکردهای جسمی منجر به مرگ می‌‏شود.

مدل معتبر «رشد مرحله‏‌ای» ژان پیاژه، روان‌شناس سوییسی که در حدود سال ۱۹۲۰ ارایه شد، می‏‌گوید شِمای کودکان از جهان که از طریق کنش‌‏های ذهنی و جسمی‏‌شان شکل می‏‌گیرد، بر یک ساختار منطقی استوار است. وقتی به‌تدریج شناخت کودکان بیشتر و دیدگاه خودمرکزبین‌شان نسبت به جهان بازتر می‌‏شود و دیدگاه‏‌های دیگر و مفهوم‌‏سازی‏‌های انتزاعی بیشتری را دربر می‏‌گیرد، این طرح‏‌های کلی روزآمد می‏‌شوند. کودکان، در حدود شش یا هفت‏‌ سالگی، وارد مرحله‌‏ای می‏‌شوند که پیاژه «مرحله عملیات عینی» می‌نامد. آن‌ها در این مرحله توانایی پردازش تفکر و استدلال منطقی‏‌تر را کسب می‏‌کنند: ظاهراً اینجاست که کودکان عمومیت مرگ را درمی‌‏یابند، هرچند درمورد پس از آن هنوز دچار سردرگمی هستند. حتی برخی کودکان در این سنین هم‌چنان، با توسل به تفکر انتزاعی، مرگ را تفسیر می‏‌کنند و آن را با چیزهایی مثل روح یا عزراییل که خود قادر به درک‌شان هستند پیوند می‌‏دهند. اما در حدود دوازده ‌سالگی که وارد «مرحله عملیات صوری» می‏‌شوند توانایی گسترده‏‌ترشان در استدلال علمی آن‌ها را قادر می‏‌سازد مفاهیم نمادین‏‌تر و انتزاعی‏‌تر مرگ را دریابند و حتی نگرشی نظری درباره تصور مرگ کسب کنند.

پیشینه فرهنگی و مذهبی کودکان و تجارب منحصر‏به‏‌فرد زندگی‏‌شان نیز در شکل‏‌گیری فهم آن‌ها از مرگ موثر است. رویکرد بوم‏شناختی یوری برونفن‏‌برنر، روان‌شناس امریکایی متولد روسیه، چهارچوب مهمی را برای فهم تاثیر محیط کودکان که خود آن را در دهه ۱۹۷۰ «میان‏سیستم» نامید- بر رشد آن‌ها فراهم می‌‏آورَد. میان‏سیستم هم می‏‌تواند شامل بستگانِ درجه یک و نگرش‌‏ها و واکنش‏‌های آن‌ها نسبت به مرگ، مکتب و دوستان باشد و هم فرهنگ کلی‏ترِ جامعه را دربر بگیرد. پژوهشگران در سال ۲۰۱۹ دریافتند کودکان هندیِ زیر پنج سال علاج‏‌ناپذیری و عمومیت مرگ را بهتر و دقیق‌‏تر از توقف کامل عملکرد بدن هنگام مرگ درمی‌‏یابند. سال ۲۰۱۴ میان ۱۸۸ کودک (از وایت بریتیش‌‏ها و کودکان مسلمان بریتانیایی ساکن لندن و هم‌چنین مسلمانان پاکستانی ساکن مناطق روستایی پاکستان) پژوهشی انجام شد و نتایج آن در مجله بریتیش جورنال آو دِوِلوپمنتال سایکولوجی به چاپ رسید. این تحقیق زندگی در مناطق روستایی هم ممکن است بر تصور یا تجسم مرگ مؤثر باشد: کودکان مسلمان پاکستانی در مقایسه با هر دو گروه کودکان بریتانیایی علاج‏ناپذیری مرگ را در سنین پایین‌‏تری درک می‏‌کردند.

مواجهه با مرگ، جنگ و درگیری نیز ممکن است اثرگذار باشد. رابی کیس، روان‌شناس نوپیاژه‏ای کانادایی، در دهه ۱۹۹۰ نظریه «ساختارهای مفهومیِ خاص» را ارایه کرد که مکمل نظریه پیاژه بود و می‏‌گفت کودکان بین مراحل و استراتژی‏‌های مختلف رشد آن‌قدر رفت و برگشت می‌‏کنند تا رویکردی یکپارچه‌‏تر به حل مساله بیابند. توانایی شناختی ضرورتاً مانعی سر راه فهم تفاوت مرگ با خواب یا علاج‌‏ناپذیری آن نیست، ولو اینکه گاه زبانی که برای صحبت درباره مرگ استفاده می‏‌شود خود یک مانع باشد. بزرگ‌ترها معمولاً وقتی با کودکان درباره مرگ عزیزان صحبت می‏‌کنند با جمله‏‌هایی مثل «دیگه راحت شد» یا «جایش در آن دنیا خوبه» قضیه را ماستمالی می‌‏کنند که البته ممکن است از منظر رشد شناختی دشواری‏‌هایی برای کودک ایجاد کند، چراکه کودک از یک سو درگیر فهم زیست‏‌شناختیِ مرگ است و از سوی دیگر تلاش می‏‌کند احساسات منفی‏‌اش را درمورد اینکه چرا شخص اصلاً آن‌ها را ترک کرده کم کند -کودکان تصور می‏‌کنند مرگ شخص تقصیر آن‌ها بوده است.

بی‏‌دردسرترین راه برای من این بود که به فرزندانم بگویم بله، پدربزرگ‌تان مرده است و دیگر هم برنمی‌‏گردد؛ هیچ آدمی وقتی بمیرد دیگر بر نمی‏‌گردد. ولی خودم هنوز در موقعیتی نیستم که بتوانم از رفتن پدرم برای همیشه صحبت کنم. ظاهراً فرزندانم حالا درگیر مفهوم استمرار مرگ هستند، چیزی که من هم به‏‌واسطه گفت‌وگو با آن‌ها باید به خودم یادآوری کنم. پدرم قرار نیست برگردد. گاه می‏توانم چشمانم را ببیندم و او را در خانه‏‌اش در هند تصور کنم و از یاد ببرم که او دیگر آنجا نیست. هزاران هزار مایل دوریِ ما به این معنی است که من از بیست سال پیش که به انگلستان آمدم از وجود او محروم بوده‌‏ام. حالا سعی می‌کنم بفهمم من که همیشه عزادارِ این جدایی بوده‌‏ام چطور باید برای مرگ او عزاداری کنم.

من فکر می‏کنم چرخه اندوه در بزرگ‌سالان تا اندازه‏ای شبیه کودکان باشد. مرحله اولِ غصه و اندوه حس گناه است؛ دقیقاً مثل کودکان که گرفتار نگرش خودمرکزگرا هستند و تصور می‏‌کنند هر اتفاق بدی می‏افتد لزوماً تقصیر آن‌هاست، من هم خودم را ملامت می‏کنم که ای کاش با پدرم بیشتر تماس گرفته بودم… ای کاش بیشتر می‏‌رفتم هند… ای کاش از او پرستاری می‏‌کردم. ما همین‌طور این راه عذاب‏‌آور را ادامه می‏‌دهیم، خودمان را بازخواست می‏‌کنیم، به خودمان پرخاش می‌‏کنیم و سعی می‌‏کنیم حس درماندگی‏‌مان را کنترل کنیم. کودکان هم همین کار را می‌‏کنند ولی نه فقط برای اینکه کنترل خود را مجدداً به دست بیاورند بلکه چون تا شش یا هفت‌سالگی چرخه ارجاع‌شان بسیار محدود است. آن‌ها جهان را فقط از منظر خود می‏‌بینند و هنوز توان فهم این را ندارند که ممکن است افراد مختلف چیزها را به‌طرز متفاوتی ببینند.

تابستان پارسال که با فرزندانم چرخه زندگیِ پروانه‏‌ها و قورباغه‏‌ها را بررسی می‏‌کردیم و درمورد اینکه وقتی حشره‌‏ای می‌‏میرد یکی دیگر از تخم بیرون می‌‏آید حرف می‌‏زدیم آن‌ها با خونسردیِ تمام فکر می‏‌کردند این چرخه فقط در طبیعت است و برای ما رخ نمی‌‏دهد. کودکان جنبه زیست‏‌شناختی و حتی گریزناپذیری مرگ را راحت‏‌تر درک می‏‌کنند. مثلاً اینکه وقتی آدم‏‌ها پیر می‏‌شوند می‏‌میرند یا وقتی کسی زخمی می‌‏شود و خون زیادی از دست می‌‏دهد ممکن است بمیرد یا اگر کسی نفس‏تنگی بگیرد و نتواند نفس بکشد، احتمال دارد بمیرد. اما لایه فراطبیعی مرگ همچنان برای آن‌ها لاینحل است. هنگام عبور از مقابل کلیسا، یکی از کودکان چهارساله‌‏ام قبرستانی می‏‌بیند و سوال‌‏های فراوانی از اوضاع و احوال آدم‌‏های زیر سنگ‌‏قبرها می‌‏پرسد. صبح روز بعد می‌‏آید بالای سرم و می‏‌پرسد آیا می‌‏شود برویم همه آن‌هایی که در قبر هستند را نجات بدهیم؟ ایده آزادکردن مردگان را می‌‏توان به‌نحوی با اعتقاد مذهبی سفر روح به سیاحتی دیگر، به‌دور از چرخه زندگی و مرگ، هم‌‏راستا دانست.

یک شب ناگهان یکی از دوقلوها می‏‌گوید «می‌شو نانا را برگردانیم اینجا؟ حتی اگه شده همین‌طور کف زمین دراز بکشد.» و اینکه «وقتی آدما می‏میرند کجا میروند؟». نمی‌‏دانم از کجا به این نتیجه رسیده کسی که مرده باید روی زمین خوابانده شود. مراسم تشییع‌‏جنازه هندوها یادم می‌‏آید که مرده را روی زمین می‏‌خوابانند، انگش‌تان پاهایش را می‏‌بندند و او را رو به جنوب که طرف «یما»، یا خدای مرگ، است می‏‌گردانند. کودکانم در این مراسم پدرم حضور نداشتند. خودم هم نبودم: به‌خاطر محدودیت‌‏های کرونا مراسم مرده‏‌سوزان او باید خیلی سریع، در عرض چند ساعت بعد از فوتش و با همراهی تعدادی از اقوام نزدیک انجام می‏‌شد. نه ذکری برایش خواندند نه مراسم مرده‌‏سوزان را لب رود گنگ برگزار کردند. مجبور شده بودند او را باعجله در مرده‌‏سوزخانه الکتریکی بسوزانند و من هرگز جسد او را ندیدم. این اتفاقات به نظر غیرواقعی و حتی وهم‌‏آمیز می‌‏آید. وقتی خودم شاهد آن نبودم آیا اصلاً اتفاق افتاده؟

من هم مثل فرزندانم نمی‏‌دانم وقتی آدم‌‏ها می‏‌میرند کجا می‏‌روند. آیا واقعاً در هوا ناپدید می‌‏شوند؟ یک لحظه قبل زنده‏‌اند و نفس می‏‌کشند، فریاد می‏زنند، خشمگین می‌‏شوند، می‏‌خندند، مأیوس، مغرور، خوشحال یا ناراحت می‌‏شوند، و بعد لحظه‌‏ای دیگر، در یک چشم‌بهم‌زدن، نیست و نابود می‏‌شوند. چگونه این‌طور می‏‌شود؟ سرم درک نمی‌شود. من، به‌عنوان کسی که هندو بار آمده‌‏ام ولی پیرو هیچ مرام و مسلکی نیستم، تمایل ندارم فرزندانم را مجبور به پذیرش بهشت یا فناناپذیری کنم. اما بر اساس «نظریه مدیریت وحشت» که جف گرینبرگ، شلدون سالمن و تام پزیچنسکی در سال ۱۹۸۶ ارایه کردند رسومی که منجر به فناناپذیری نمادین ‏شود می‏‌تواند به افراد، خصوصاً کودکان، کمک کند با موضوع مرگ کنار بیایند. این نظریه که مأخوذ از کتاب انکار مرگ (۱۹۷۳)، برنده جایزه پولیتزر و اثر ارنست بکر، انسان‏‌شناس امریکایی است، می‏‌گوید اعتقادات فرهنگی و واقعیت‏‌گریزی می‏‌تواند وحشت و اضطراب کودکان از مرگ و فناپذیری را کاهش دهد.

ویرجینیا اسلوتر، روان‌شناس استرالیایی، مدل «مفاهیم فرعی» یا خرده‏‌مفاهیم را پیشنهاد کرده که از طریق آن کودکان، با استفاده از لایه‌‏های مختلفِ فرایندهای زیستی و معنویت، به فهمی از مرگ می‏‌رسند. در برخی فرهنگ‌‏ها مرگ جزء لازم زندگی است. کلی سوازی، انسان‏‌شناس فرهنگی اهل امریکا، در سخنرانی سال ۲۰۱۳ خود در تِد با عنوان «حیاتی که با مرگ پایان نمی‏‌یابد» درباره مردم تانا تراجا در شرق اندونزیا سخن می‌‏گوید که از شخص مرده مثل کسی که «مریض» یا «خواب» باشد حرف می‏‌زنند. شخص متوفی را در اتاقی جداگانه می‏‌خوابانند و طبق روال هر روز برایش غذا می‌‏برند و تروخشکش می‏‌کنند و به این ترتیب هم‌چنان جزیی از زندگیِ آن خانواده باقی می‎‏ماند. طی این دوره گذار، کودکانِ خانواده می‏‌توانند با فضای آستانه‌‏ای بین زندگی و مرگ آشنا شوند.

از همه مهم‏تر، مناسک به ما کمک می‏‌کنند احساساتی که در حالت معمول سرکوب می‏‌کنیم را بیرون بریزیم. اگر بگذاریم کودکان در مراسم تشییع‌‏جنازه شرکت کنند یاد می‏‌گیرند که مثلاً با استمرار مرگ بهتر کنار بیایند. فیلیس سیلورمن و جی ویلیام وردن، کارشناسان امریکایی مسایل مربوط به سوگ و داغدیدگی، نشان داده‌‏اند شرکت کودکان در مراسم خاک‌سپاری به آن‌ها کمک می‏‌کند مرگ را بپذیرند و تسلی و یاری بیابند. آن‌ها، طی پژوهشی که در سال ۱۹۹۲ انجام دادند، ۱۲۰ کودک داغدار را که ۹۵ درصدشان در مراسم خاک‌سپاری شرکت کرده بودند بررسی کردند. دو سال بعد، این کودکان اذعان کرده بودند حضور در مراسم خاک‌سپاری به آن‌ها کمک کرده به متوفی احترام بگذارند و خودشان نیز تسلی بیابند. روان‌شناسان بالینی امریکایی، مری فرایستاد، جولی سرل و همکاران‌شان در تحقیقی در سال ۲۰۰۱ گزارش کردند که برخی جنبه‏‌های مراسم تشییع‏‌جنازه، مثل اجرای موسیقی و سخنرانی‏‌های کوتاه دوستان و بازماندگان متوفی، کودکان را در این موقعیت‏‌های به‌‏شدت احساسی به میزان زیادی یاری می‏‌کنند. مطالعه آن‌ها بین ۳۱۸ آزمایش‌‏شونده پنج تا هفده‏‌ساله نشان داد کودکان مشارکت فعال در مراسم -مثل انتخاب گلِ سر مزار را فعالیتی مفید می‌‏دانند و اینکه اعمال نمادین این‏گونه مراسم‌‏ها، مانند اجرای ترانه مورد علاقه، تا مدت‏‌ها مایه تسلی کودکان می‌‏شود.

مناسک، قصه‌‏گویی و بازی به کودکان کمک می‏‌کند احساساتی را که بیانش در مواقع عادی دشوار است راحت بر زبان آورند. این‌ها در زمان آشفتگیِ عاطفی نقش سپر بلا یا قوت قلب را بر عهده دارند. یادم می‏‌آید موقع فوت پدربزرگم شش-هفت‌ساله بودم و حدود دو هفته در منزل‌شان ماندیم. مراسم فوت هندوها تا روز سیزدهم که برای رستگاری روح درگذشته دعا می‏خوانند ادامه می‏‌یابد. بچه‏‌های فامیل آنجا بودند و موقعی که غم و غصه‌‏مان را هضم می‏‌کردیم همه دور هم جمع بودیم.

در خانواده‏‌های امروزی تجربه مرگ نسبت به گذشته خیلی تغییر کرده، چون بسیاری از کودکان تا وقتی بزرگ می‌‏شوند هیچ‌یک از بستگان درجه یک خود را از دست نمی‏‌دهند. سابقاً، به‌دلیل نرخ بالای مرگ‌‏و‏میر و اینکه بیشتر مردم در اثر بیماری در خانه می‏‌مردند، مرگ واقعاً جزیی از زندگی روزمره بود. ازآنجاکه مردم عموماً در اجتماعات و خانواده‏‌های بزرگ و نزدیک به هم زندگی می‏‌کردند، کودکان نیز خواه‌‏ناخواه بخشی مهم از مراسم مرگ افراد بودند. اما با جداشدن خانواده‏‌ها و طولانی‌‏ترشدن عمر افراد شرایط عوض شد. امروز بسیاری از این مناسک سنتی جای خود را به رسوم تازه داده‌‏اند که بر دریافت کودکان از واقعیات مرگ اثر می‏‌گذارد. حتی در فرهنگ ایرلندی که ارزش بسیار زیادی برای بُعد اجتماعیِ کنارآمدن با مرگ قایل است و به همین دلیل به‌طور سنتی یکی از مرگ‏‌اندیش‌‏ترین فرهنگ‏‌های جهان بوده، مجالس ترحیمِ قدیم که در خانه برگزار می‌‏شد کم‏کم جای خود را به روش‌‏های دیگر و سریع‏‌تر می‏‌دهد. این عامل مشارکت کودکان را در مناسک مرگ کاهش داده و آموزش این موارد را بر گردن والدین و معلمان انداخته است.

امروزه که خانواده‌‏ها عموماً هر یک در نقط‌ه‏ای از جهان پراکنده‌‏اند بسیاری از ما با مرگ عزیزان‌مان از فاصله‌‏ای بسیار دور مواجه می‌‏شویم، موضوعی که با آمدن کرونا به‌طرز بی‏‌رحمانه‌‏ای برجسته شده است. فهم این مساله برای کودکان حتی دشوارتر هم شده: چطور می‏‌شود فقدان کسی را که همیشه از ما دور بوده درک کرد. این احساس فقدان، ولو اینکه انتزاعی باشد، و نبود فضایی که کودکان احساسات‌شان را بیان کنند ممکن است برای‌شان، در هر سنی که باشند، بسیار گران تمام شود. در بحبوحه فاجعه کرونای هند، تایم‏لاین شبکه‏‌های اجتماعی و گروه‌‏های خانوادگی واتساپم، هر روز، پر از اخبار مرگ مردم، دوستان و خویشاوندان می‏‌شد و من به نسلی از کودکان فکر می‏کردم که بدون کوچک‌‏ترین شناختی از پدربزرگ‌‏ها و مادربزرگ‏‌های‌شان بزرگ می‌‏شوند. حالا باید همه آوارگان با کودکان‌شان درباره مرگ عزیزانی صحبت کنند که چندین‌هزار مایل فاصله دارند، همان پدربزرگ‌‏ها و مادربزرگ‌‏ها، کاکاها و عمه‌‏هایی که کودکان تنها و تنها در زوم یا فیس‏تایم و در چهارگوش‌‏های کوچک دیجیتالی ملاقات‌شان کرده‌‏اند. کودکان معمولاً تنها وقتی مفهوم استمرار مرگ را درمی‏‌یابند که دلتنگ فرد ازدست‏رفته می‏‌شوند. این قضیه وقتی پیچیده می‏‌شود که کودکان مستقیماً متوجه مرگ شخص نمی‌‏شوند. توضیح و فهم فاصله‌‏های بین ما و مرگ کسانی که خیلی کم به دیدارشان می‏‌رویم دشوار است، چراکه وقتی شخص همواره از زندگی کودک غایب بوده، تصور «دلتنگی» محال است.

بدیهی است که کودکان می‏‌توانند مرگ را به‌خصوص از منظر زیست‏‌شناختی، درک کنند. این موضوع بین همه کودکان مشترک است، اما تردیدی هم نیست که بلوغ هیجانی کودکان، بسته به محیط و اعتقادات مذهبی و فراطبیعی آن‌ها، متفاوت است. این موضوع بین همه کودکان عمومیت ندارد.

کودکانی که مثلاً با اعتقاد به زندگیِ پس از مرگ بزرگ می‏‌شوند ممکن است معتقد باشند عملکردهای جسمی و ذهنی انسان بعد از مرگ هم ادامه می‌‏یابد و فرد به‌‏نوعی به زندگی خود ادامه می‌‏دهد. وقتی کودکان با فناپذیری خود مواجه می‌‏شوند، این باور می‌‏تواند مایه تسلی‏‌شان شود. افراد قبیله وزو، ساکن در مناطق روستایی ماداگاسکار، معتقدند با وجود آنکه عملکردهای جسمی متوقف می‏‌شوند ممکن است برخی عملکردهای ذهنی مثل فهمیدن و به‌خاطرسپردن به کار خود ادامه دهند. پژوهشی که در سال ۲۰۱۰ میان افراد قبیله وزو انجام شد نشان می‏‌دهد حتی کودکان پنج ‏‌ساله آن‌ها هم فهم قابل‏‌قبولی از مبنای زیست‏‌شناختی مرگ و توقف کامل عملکردهای جسمی دارند. کودکان هنگام ذبح حیوانات حضور دارند، انتظار می‌‏رود در مراسم‏‌های خاکسپاری و ختم شرکت کنند و باید به پدر یا مادر مرده خود نگاه کنند تا «بپذیرند» که دیگر هرگز آن‌ها را نخواهند دید. این کودکان تا دوازده‌سالگی تصور دوگانه‌‏انگارانه مستحکمی از مرگ شکل می‌‏دهند که مرکب از ابعاد زیست‌‏شناختی و فراطبیعی آن است.

فهم کودکان از مرگ را تا اندازه زیادی، گفت‌وگوهای آن‌ها با بزرگ‌ترها شکل می‌‏دهد. آن‌ها در خلال این گفت‌وگوها فرصت می‏‌یابند پرسش‌های خود را در میان بگذارند و بفهمند ممکن است برای سوالات‌شان درباره مرگ بیش از یک پاسخ وجود داشته باشد. چنین گفت‌وگوهایی به کودکان می‌‏آموزد که می‏توان در عین اعتقاد به توقف عملکردهای زیست‌‏شناختی، به زندگی پس از مرگ نیز معتقد بود و یا اینکه چه‌‏بسا اعتقادات فراطبیعی شانه‌‏به‌‏شانه مدل علمی مرگ قرار بگیرد.

«شاید وقتی آدم‌ها میمیرند، می‌روند کره ماه. به نظر تو نانا رفته کره ماه؟»

با اینکه دلم می‏‌خواهد معتقد باشم که بله، شاید پدرم رفته کره ماه و از آنجا ما را تماشا می‌‏کند، محافظه‏‌کاری نشان می‏‌دهم و چیزی نمی‏‌گویم.

«چطوری رفته کره ماه؟ سوار موشک شده؟ کی موشک را می‌راند؟»

آن یکی وارد میدان می‏‌شود: «خوب شاید خلبان داشته باشد.»

می‏‌گذارم بین خودشان موضوع را حل کنند. ظاهراً این‌طوری آسان‏‌تر است. من چیزی نمی‏‌گویم بلکه خواب‌شان ببرد. در تاریکی اتاق دراز می‌‏کشم؛ از این پهلو به آن پهلو می‏‌شوم و سعی می‏‌کنم به گره‏‌های کوری که نسل اندر نسل در رشته‏‌های به‏‌هم‌‎‏بافته دی‌‏ان‏‌ای‏‌مان وجود داشته فکر کنم، رشته‌‏هایی شبیه دستبند ماولیِ سرخ‏رنگم که برای مراسم روز دهم پدرم بافتیم؛ رشته‏‌ها دور دست‏‌ها می‌‏پیچند و می‌‏پیچند مثل مِهری که ما به یکدیگر داریم، حتی وقتی عشقی نمی‌‏ورزیم، حتی وقتی از آن چیزی نمی‏‌گوییم. نفس عمیقی می‏‌کشم و با خود می‏‌گویم آیا این تنها یک توهم است یا حقیقتاً تنها راه مواجهه با غصه‌‏هایم همین آرزوهای محال جادویی است، همین جهان جادویی که فرزندانم در خاطرم زنده کرده‌‏اند. درست همان موقعی که خیال می‏‌کنم من دارم به فرزندانم کمک می‏‌کنم مفهوم مرگ را بفهمند -چون حالا می‏‌دانم که این موضوع چقدر برای رشد طبیعی آن‌ها اهمیت دارد- کم‏کم پی می‏برم که شاید سوالات آن‌ها حتی بیشتر به من کمک می‌‏کند با غم و اندوهم کنار بیایم و طوری آن را بیان کنم که ممکن نیست بتوانم با اطرافیان بزرگ‌سالم به همان صورت در میان‌شان بگذارم.

یاد روان‌شناس امریکایی، آلیسون گوپنیک، می‏‌افتم که می‏‌گفت ذهن کودکان روی یادگیری تنظیم است ولی وقتی بزرگ می‏‌شوند، همه‌چیز را بدیهی فرض می‏‌کنند. وقتی ما امور را بدیهی فرض کردیم دیگر نمی‌‏توانیم آنچه می‏‌دانیم را فراموش کنیم و سوالات درست بپرسیم. در گفت‌وگوهای من با فرزندانم، امکان وجود جادو و خیال و جهان دیگری مطرح می‌شود که ممکن است پدرم هنوز آنجا ادامه حیات بدهد. در این گفت‌وگوها سوالاتی که خود من درباره مرگ دارم نه بی‏‌ربط‌‏اند نه گستاخانه. با سوالات آن‌ها به‌تدریج درمی‏‌یابم که چه کم از خودم و اطرافیانم خواسته‌‏ام در گیرودار اندوه به دادم برسند و چه بسیار تلاش کرده‌‏ام به خودم بقبولانم همه‌‏چیز مرتب است، حتی آن زمان که در دلم می‏‌دانستم هیچ‌چیز مرتب نیست.

امروز که دیگر از مناسک، مراسم‏‌های مفصل تشییع‏‌جنازه و عزاداری و اجتماع‌‏های بزرگ خویشاوندان خبری نیست شاید، بیش‌ازپیش، به ریالیسم جادویی و داستان‌‏سرایی محتاجیم. شاید عجالتاً پاسخی که به دنبالش هستیم موشک سحرآمیز و سفر به کره ماه باشد. شاید برای کنارآمدن با مرگ و فقدان باید، به‌جای آنکه مساله را با روش‏‌های واقع‌‏بینانه و علمی از سر باز کنیم، علاقه و کنجکاوی‌ای کودکانه‏ به مرگ و زندگی داشته باشیم. شاید پاسخ همین باشد.

منبع: ترجمان

 

مطلب پیشنهادی

چطور می‌توان کودکان مهاجر را با تفاوت‌های فرهنگ جدید آشنا ساخت؟

وابستگی هم‌زمان به‌ دو فرهنگ متفاوت کار ساده‌ای نیست. کودکی که به‌دلیل مهاجرت با دوفرهنگ …