نویسنده: فرح دیبا انوری
ویراستار: بهزاد برمک
ما انسانها موجوداتی هستیم آزاد و مستقل. برای آبادی زمین گماشته شدهایم تا باشد خود نیز در رفاه و آرامش زندهگی کنیم.
از زمانیکه خود را دریافتم، به معنی این جمله که انسان موجود آزاد است. وقتی میاندیشم، مگر ما اصلاً چنین حسی را تجربه کردهایم؟ حس آزادبودن، آزادی واقعی، آزادی و آرامش درونیکه حق هر انسان روی زمین میباشد!
وقتی به دنیا آمدم، دقیق نمیدانم حس دیگران چه بود اما میدانم که پدر و مادرم از داشتن پنجمین نوزاد دختر احساس شرم که نه بلکه از خداوند بابت هدیه نمودن دختری سالمی به آنان، خرسندتر از همیش بودند. تمامی آن خاطرات تلخ و شیرین دوران کودکیام برایم این حس را میدهد که چقدر اطفال سرزمینم با سختیهای بیشمار ولی با دلی سرشار از امید، پا به پای آرزوها و اهداف شان تلاش کردند. این بیست سال از دوران زندهگی من و هزاران دختر همسن و سالم گذشت تا اینکه در آخر، نتیجهای از آن نگیریم؟
من با هزاران شوق و ذوقی که در عالم و دنیای کودکی داشتم، روانهای مکتب شده و اهدافی را برایم ساختم، غافل از اینکه تلاش کردن در چنین جامعهی به شدت بسته و سنتی – توأم با طرز فکر و دید منفی علیه زنان چقدر میتوانست طی نمودن این مسیر را برایم دُشوار سازد.
مواجه شدن با عالم از تبعیض علیه نژاد، جنسیت، زبان… گرفته تا آن همه ضعف و مشکلات امنیتی، جنگ و خونریزی و انتحاری. زندهگی در چنین جامعهای دُشوار بود ولی همان تلاشهایی پیهم و امید برای فردای بهتر، ما را قویتر از گذشته، وادار به ایستادهگی میکرد.
من از همان کودکی برای مقابله با چنین مسائل آماده میشدم تا شاید روزی شاهد آرامش واقعی و صلح سرتاسری در کشورم باشم. قبول دارم که بعضاً خیلی سخت بود ادامه دادن و مقابله کردن با این حجم از مشکلات اما گذر زمان بیشتر از همیشه سرسخت تر مان میساخت تا به پیش میرفتیم. وقتی با یک دنیا امید از مکتب و دانشگاه فارغ شدم، با خود عهد بستم که این زحمات در اینجا خاتمه نیابد و برای همین، روانهیی فراگیری ماستری در بخش جندر و مطالعات زنان دانشگاه کابل شدم. آرزوی من این بود تا روزی شاهد باشم که زن افغان دیگر قربانی خشونت نشده و در نهایت کلمه، خود را پیدا کند. برای همین تلاش مینمودم در راستای حقوق زنان مظلوم افغان بنویسم؛ به ویژه دربارهی چگونهگی وضعیت زندهگی آنها بدانم و بخوانم.
متأسفانه زنان در این بیست سال آنطوریکه میبایست باشند، به حقوق شان دست نیافتند اما با آن همه کمی و کاستی هایش تلاش را نیز کنار نگذاشتند.
شده گاهی در دُشوارترین حالت، مهمترین تصمیم زندهگیتان را بگیرید؟ و اینگونه از میان رفتن و ماندن، یکی را برگزینید؟
شاید رفتن تصمیم بهتری بود اما جدایی از جاییکه هرگز هماننداش پیدا نخواهد شد، روزهای دُشواری را رقم میزند.
حالا که فرسنگها از افغانستانم دورم، به تمام آن همه آرزوهای پر/پر شدهای خودم، اطفال، نوجوانان و جوانانیکه چه در این راه شهید شدند و یا هنوزهم با قلب و روح زخمی ادامه میدهند، افسوس میخورم!
چه گلهای نازنین و چه جوانان برومندیکه در این میان از بین رفتند. ما قربانی دسیسههایی شدیم که در نتیجه، همهای مانرا آواره و پراکنده ساخت.
از میان خاطرات زیبای دوران مکتبم به یاد دارم که فاطمهی هژده ساله، با شوق و ذوق تمام در راستای کسب علم تلاش میکرد. او در کنار اینکه صفا کار مکتب بود، همزمان شاگرد صنف ششم نیز بود. با او در اوقات تفریح درس میخواندم و در حل تمرینات مضمون ریاضیاش کمک میکردم. هنوز در چشمانش آن همه نور که سرشار از امید و شوق به خواندن بود را به یاد دارم.
اینک با سرنوشت فاطمهها و دیگر هزاران دختر سرزمینم چه کردند؟ با ما چه کردند؟ جواب این پرسشها شاید به زودی بازگو نشود ولی تاریخ مانند همیشه شاهد و گواه این روزهای سخت خواهد بود.
از طرف دیگر: ماندن در چنین وضعیتی، دُشوارترین حالت ممکن بود برایم؛ چون با آن طرز دید و فکر نمیتوانم افغانستانم را تصور کنم که با آن، دست و پنجه نرم میکند. حالا چه برسد بر اینکه زیر سلطه چنین نظام زندهگی نمایم.
از طفولیت تا همین اکنون با دهها نوع از مشکلات، جنگیدم. از تبعیض سیستماتیک گرفته تا به خاطر پوشش و شکل ظاهری (چهرهام) قضاوت شدم اما با این همه بار مشکلات، برای فردای بهتر امیدوار بودم و هنوز نیز آخرین امیدم در چنین شرایط بحرانی و فقر گسترده، برای صلح واقعی و دیدن آرامش هموطنانم پابرجاست؛ چیزیکه برای ما فعلا، مهال و دست نیافتنی به نظر میرسد.