کتایون سلطانی
«علی مثل همیشه بدخط و زشت نوشته استاد!» این صدای هدیه بود که توجه مرا به خودش جلب کرد. وقتی از او خواستم بیشتر توضیح دهد، او شکایتکنان گفت: «علی اگر بخواهد خوشخط مینویسد اما همیشه بدخط و زشت مینویسد، نمیفهمم چرا حواسش را جمع کرده و خوشخط نمینویسد.»
سینا که پهلوی علی نشسته بود با تکان دادن سر، حرف هدیه را تایید کرده میگوید: «استاد قبلی ما علی را همیشه بخاطر بدخط نوشتنش نزد مدیر میفرستاد تا جزایش را بدهد.» اما مرتضا که پهلوی هدیه نشسته میگوید: «علی وقتی پنسل نو میخرد خطش خوب میشود ولی پس از یک مدت دوباره بدخط مینویسد.»
متوجه نشدم چه جریان دارد. از دانشآموزانم خواستم کسی حرف نزند، رفتم کنار علی. اعصابم خراب شده بود. وقتی به سویش نگاه کردم بیشتر عصبانی میشدم. دلم میشد من هم او را نزد مدیر بفرستم که جزای تمام حواسپرتیهایش را بدهد تا باشد دیگر بد خط و زشت ننویسد.
نزدیکتر به او ایستادم، به چشمانش زُل زدم و از شانههایش محکم گرفتم و گفتم این بار چندم است که برایت میگویم حواست را جمع کن، منظم و خوشخط بنویس، همیشه قبول میکنی ولی دوباره نامنظم مینویسی! چرا؟ مگر به کدام زبان بگویم؟ یا منتظر هستی من هم ترا نزد مدیر بفرستم؟
علی از خجالت سرخ شده بود، چیزی نمیگفت، کتابچهاش را دیدم یک کلمه را کوچک و یک کلمه را بزرگ نوشته بود، یک کلمه را پایین خط و یک کلمه را بالای خط نوشته بود، نقطهها کج و بیجا گذاشته شده بود، رنگ قلمش درشت و نازیبا بود. اشتباههایش را با قلم سرخ نشانی کردم، برایش توضیح دادم که چگونه بنویسد. او خیلی زود زود تایید میکرد، انگار همهی این قواعد نوشتاری و خوشنویسی را میداند.
وقتی از او دور میشدم تا به سمت تخته بروم، متوجه حسیب شدم که دستش را جلوی دهنش گرفته چشمانش را کوچک کرده، پرفشار و بیصدا میخندد. از او پرسیدم تو به چی میخندی؟ حسیب بین خندههایش گفت: «استاد پنسلش را ببین انگار چوچهی کدام پنسل باشد.»
علی از شدت شرمندگی چشمانش را بسته گرفته و پنسلش را در دستش پنهان کرده بود. دستش را باز کردم، حس کردم قلبم محکم تکان خورد، از نوع برخوردم با علی احساس گناه کردم، تازه فهمیدم مشکل او حواسپرتی نیست؛ مشکل او فقر است و یا هم فقر حواسش را پرت کرده بود.
آن وقت فهمیدم چرا او وقتی پنسل جدید میخرید یک مدت خطش خوب بود و بالاخره پس از مدتی که پنسلش کوچک میشد دوباره بد خط میشد. او پنسل کوچکش را کمتر تراش میکرد که تمام نشود و به این دلیل درشت و نازیبا مینوشت.
فقر، دانشآموز مرا بدخط کرده بود. در همین فکر بودم که زنی دروازهی صنف ما را تکتک زد. دروازه را باز کردم، زن برقعپوشی را دیدم که رنگ از رویش پریده و لبانش خشک و ترکیده بود. سلام کرد و گفت: «من مادر حسن هستم.» از او پرسیدم: «حسن صنف دوم؟» گفت: «آری.»
او از من در مورد حسن پرسید، من از مشکلات درسی حسن برای مادرش گفتم. در جریان حرف زدن گفت: «استاد جان! لطفاً فکرتان طرف حسن باشه که مه غریب استم پیسه فیس شه پیشتر از زن ایورم قرض گرفتم و دادم.»
نمیدانم آنروز چه روزی بود، همهی اتفاقات از فقر فریاد میزدند. گرچند این اولین بارم نیست که با چنین اتفاقاتی روبرو میشوم؛ از بچههای طلاق گرفته تا بچههای که مادرانشان زن دوم پنهانی بودهاند، از دانشآموزانی که پدرشان معتاد اند تا دانشآموزانی که از خانه فرار کردهاند. با هر قشری روبرو شدهام و تمام این قضایا مرا در عمق دردی میبرد که این کودکان معصوم تحمل میکنند. درد مشترکی که جلو رشد کودک را میگیرد و در عوض به جای فرصتها و امکانات، انواع موانع و تحقیر را تحمیل میکند. کودکان اولین قربانیان فقر اند. پنسل کوچک علی نماد بارز فقر دستوپاگیری است که سد راه رشد و آموزش کودکان میشود.