زینب رضایی، دانشآموز صنف ششم الف لیسه «پگاه»
کنار پنجره دهلیزمان نشسته بودم و به کوچه خیره شده بودم. به آشغالها و خاکهای آن میدیدم که هرکسی رد میشد و راحت پوست خوراکیشان را روی کوچه میانداخت.
این همه بیفکری هموطنانم مرا بینهایت رنج میداد. صورتم را دور دادم و به طرف اتاقم دویدم. خودم را روی تخت انداختم و با غم تمام چشمانم را بستم. وقتی چشمانم را باز کردم، شاید چشمانم اشتباه میدیدند. آن را مالیدم، اما حقیقت داشت. کوچهای که قبلاً از خاک و آشغال پر بود، حالا سرسبز شده بود و چون الماس برق میزد. از نهایت تعجب در خودم غرق بودم. به منزل پایین رفتم. کفشم را پوشیدم و دروازه حویلی را باز کردم. آری همهی اینها حقیقت داشت. درختان با بادی که میوزید یکجا با هم میرقصیدند. آن کوچه را که رد شدم به سرک رسیدم. سوالهایم بیشتر و بیشتر شد؛ چون سرک دیگر بزرگ شده بود و درختان، آن را سرسبز و پر از اکسیجن کرده بودند. حس میکردم که این افغانستان نیست؛ بلکه کشوری دیگری است. از سرک دوباره به طرف خانه آمدم. کوچه مثل قبل صاف و تمیز بود. وقتی به خانه رسیدم دروازه اتاقم را بستم و خودم را روی تخت انداختم و چشمانم را بستم؛ اما نه با غصه، بلکه با خوشحالی. دوباره که چشمانم را باز کردم و کنار پنجره ایستادم و کوچه را تماشا کردم. کوچه همانطور پر از خاک بود؛ اما من باز هم خوشحال بودم چون میخواستم افغانستان را به افغانستان خیالیم مبدل کنم.