مارک اُکانل، اکونومیست
چند هفتهای است دخترم کودکستان میرود. معلوم بود خیلی دوست دارد وقت بیشتری با همسنوسالهایش بگذراند؛ من و همسرم هم بدمان نمیآمد صبحهایمان مال خودمان باشد. روزهای اولش است اما ظاهراً که آنجا خوب جا افتاده، خیلی راحتتر از برادر بزرگترش که مجبور بودیم همهطور شگردی رویش پیاده کنیم تا بتوانیم هر روز صبح او را از دروازه خانه بیرون بکشانیم، از تطمیع و تهدید و زبانبازی گرفته تا شستوشوی مغزی.
ازآنجاکه دخترم بیشتر به مادرش وابسته است تا به من، فکر کردیم اگر روز اول من او را به کودکستان برسانم کار راحتتر پیش خواهد رفت. وقتی کودکان را به داخل راهنمایی میکردند، او، برعکسِ برادرش، حتی نگاهی به پشت سرش نینداخت. البته این موجب شد خاطرم آسوده شود ولی با خودم فکر کردم اگر حداقل در ظاهر نشان میداد که اتفاق مهمی در جریان است، به جایی بر نمیخورد. احساسم ترکیبی از ناراحتی و افتخار بود که البته طرف افتخارش سنگینتر بود.
قبلاً هیچوقت فکرش را نکرده بودم تیلهدادن سهچرخه خالی بچه تا خانه چه حسی دارد. یکی از دوستانم گفت این تازه اول کار است و رشته این جداییها سر درازی دارد. تا آن روز صبح، کل دنیای دخترم محدود به درون خانواده بود. هر کاری که میکرد من یا مادرش یا هردویمان بالای سرش بودیم. اما همین که پا به کودکستان میگذاشت، بخشی از زندگیاش از نظارت ما خارج میشد و به تعبیری، تمام و کمال مال خودش میشد. یکدفعه پی بردم این هم معنی پدرومادربودن است. کل برنامه پدرومادری کردن فرایند طولانی و کنترلشده رهاکردن است.
بیشتر بخوانید:
مواردی که به خوبی گفتگو و ارتباط موثر میان والدین و کودک منجر میشوند
۱۰ عادتی که رابطه میان والدین و کودک را تقویت میکند
رفتار والدین بر آینده تحصیلی کودکان چه تاثیری دارد؟
تامین روابط میان والدین و فرزند: به کودکتان نامه بنویسید
یکی از چیزهایی که خیلی واضح از کودکی خودم به یاد دارم این است که وقتی دوره ابتدایی مکتب بودم مادرم شدیداً کنجکاو بود بداند که من در طول روز در مکتب چه کارهایی کردهام. بهمحض اینکه سوار موتر میشدم و دروازه را میبستم شروع میکرد به سوال کردن که امروز چه چیزی یادگرفتم، زنگ ناهار چه کردهام، و کارم در این یا آن کلاس درس چطور بوده. من همیشه از این سوالپیچکردنها کلافه میشدم و جوابی سرسری میدادم. چون تازه همان موقع یک روزِ مکتب را به سر رسانده بودم و یادم میآید فکر میکردم که چه توقعی است که مادرم انتظار دارد فوراً همهچیز را محض خاطر رضا و دلخوشی او برایش تعریف کنم.
اما خاطراتم از کمحرفی خودم در بچگی مانع از این نمیشود که پسر خودم را بعد از مکتب با سوال بمباران نکنم. من هم مثل مادرم دنبال این هستم که به بخشی از زندگی پسرم که از دیدم پنهان مانده نظری بیندازم. و برخورد او هم با سوالهای من دقیقاً همان برخوردی است که، وقتی همسن او بودم، با سوالهای مادرم میکردم. وقتی از او میپرسم مکتب چطور بود، میگوید «خوب». اتفاق جالبی نیفتاد؟ «نه». مساله این نیست که پسرم درباره اتفاقات مکتب حرف نمیزند -معمولاً کل گفتوگوها را با جزییات زیاد نقل میکند- بلکه این است که خودش تصمیم میگیرد چه اطلاعاتی را چطور ارایه دهد.
کودکان من هنوز کمسنوسالاند، بنابراین حوزههایی از زندگیشان که فقط متعلق به خودشان است فعلاً کوچک و محدودند. اما بزرگترشدن ناگزیر این منطقههای خصوصی بخشی جداییناپذیر از هر دو تجربهی بزرگشدن و پدرومادرشدن است. به دوران دانشجوییام و سالهای بعدش فکر میکنم، به اینکه تقریباً کل زندگیام از دید پدر و مادرم پنهان بود.
یادم میآید پدرم یک بار که به خانه تیلفون کرده بودم (که احتمالاً دفعاتش کمتر از چیزی بود که او دوست داشت) چیزی از من پرسید. خودِ چیزی که پرسید عجیب نبود، بلکه کلمههایی که به کار برد باعث شد در ذهنم بماند: «خوب، زندگیات چطوره؟»، نگفت «زندگی چطوره؟» گفت «زندگیات چطوره؟». حتی آن موقع هم تفاوت سراغگرفتن ساده را با به زبانآوردن مختصرِ فقدان و عشقی غمزده فهمیدم.
البته مطمین نیستم که پدرم در آن گفتوگو لزوماً به محتوای احساسی حرفش آگاه بوده باشد، اما روی من تاثیر گذاشت؛ آن گفتوگو برای من شمّهای بود از وجه حزنانگیز دورترشدن و ناشناختهترشدنِ هرروزه فرزندان.
من درواقع دارم درباره مستقلبودن مینویسم، که تقریباً تنها چیزی است که همه پدر و مادرها از فرزندشان انتظار دارند. اما درد شدید غمی که هر قدم دورشدن فرزند ایجاد میکند تابهحال کمتر به رسمیت شناخته شده است. وقتی آن روز صبح دخترم اولینبار وارد کودکستان شد، درواقع مطالبه میکرد که کمی از زندگیاش مال خودش باشد. فکر نمیکنم تصادفی باشد که از وقتی به کودکستان میرود، فرایند شناخت و پیدا کردن خودش را هم شروع کرده است.
اسم دخترم ژوزفین است، اما او را فیفی صدا میکنیم، او هم همیشه با همین اسم به خودش اشاره میکند. درواقع، بیشتر اوقات از اسمش بهعنوان ابزار مقاومت استفاده میکند تا در برابر نظرات تحمیلی دیگران دربارهی خودش بایستد «من بچهی کوچک نیستم، من فیفیام!». اما حالا در هفتههای گذشته چند بار با قاطعیت به من گفته فیفی صدایش نکنم.
اصرار میکند اسمش ژوزفین است. اینطور که پیداست قرار است فقط با هویت ژوزفین به کودکستان برود. منظورش روشن است: فیفی بچه بود؛ ژوزفین بچه نیست. اگر بگویم کمی احساس باختن و جایگزینشدن [با کودکستان و آدمهای آنجا] نکردم دروغ گفتهام. اما احمقم اگر بابتش به دخترم افتخار نکنم.
منبع: ترجمان