شهاب احمدی، کودک پناهجوی افغانی در ایران شب بود، روی تخت چوبیمان داخل حیاط دراز کشیده بودم و به رویاهایم فکر میکردم. بیشتر از همه به رویای بزرگی که در ذهن داشتم. همیشه دوست داشتم فضانورد بشوم. یک شب که داشتم به ستارهها نگاه میکردم، چشمهایم سنگین شد. میخواستم بخوابم …
ادامه مطلبدروازه و پنجرههای بسته
زهرا اسماعیلی کودک پناهجوی افغانستانی در ایران پیر زن تازه از حمام بیرون آمده بود، جلوی آیینه ایستاد و مویهایش را با سشوار خشک کرد و یک طرفه روی شانهاش ریخت. لباس گُلگُلی زرد رنگش را پوشید، گونه و لبهایش هم صورتی کرد. به سمت آشپزخانه رفت و دو پیاله …
ادامه مطلبمرغهای دریایی
زهرا اسماعیلی کودک پناهجوی افغانستانی در ایران مرغهای دریایی کنار کشتی نشسته بودند، پاهای برهنه شنهای ساحلی را لمس میکردند، دریا با موجهای خروشان به سمت آدمهایی که در ساحل بودند میآمد. اما انگار یک نفر موجهای دریا را با به قلاده بسته، چون آنها تاجای مرخصی جلو میآمدند و …
ادامه مطلببیشه نور
زهرا اسماعیلی کودک پناهجوی افغانستانی در ایران در یکی از دور افتادهترین تیمارستان(کلینیک) شهر، مردی روی تخت دراز کشیده بود. نگران پرستارش بود. برخلاف روزهای دیگه پردههای اتاق جمع نبود تا بتوان امروز هم غرق آبی آسمان شود. داخل گلدان خبری از گلهای تازه نبود و از همه مهمتر دستی …
ادامه مطلببا چشمهای او
مهدیه کریمی، کودک پناهجوی افغانستانی در ایران چشمهای او چشمهای من است. چشمهای عسلی او چشمهای عسلی من است. با چشمهای او کودکی را دیدم و پشت سر گذاشتم، او به من میگفت: کودکان نقاشیهای سادهای میکشند. او به من میگفت: کودکان خانه و کوه میکشند. او به من میگفت: …
ادامه مطلبخرس به من چشمک میزد، کسی باورم نمیکند
فاطمه میرزایی کودک پناهجوی افغانستانی در ایران آن شب در خانه ماندم از زیر زمین صدای خندهای بلندی را شنیدم. کسی جز من در خانه نبود، پس صدای خندهای چه کسی بود؟ سعی کردم خودم را سرگرم کنم، تلویزیون را روشن کردم و مشغول دیدن آن شدم که صدای …
ادامه مطلبچاهکَن در چاه است
زهرا اسماعیلی کودک پناهجوی افغانستانی در ایران من میخواهم داستانی واقعی براساس زندگی خودم تعریف کنم؛ داستانی که هم از دوستی و هم از دشمنی اسم برده است. سلام! من زهرا دختری که عاشق کتاب خواندن، بیرون رفتن با دوستانم هستم و رشتهی ورزشی مورد علاقهام والیبال هست. خوانندهی …
ادامه مطلبهویجی روی برفها
مینا عطایی کودک پناهجوی افغانستانی در ایران زمستان بود و مه غلیظی که در روستا بود با هوای تاریک شب منظرهی شگفتانگیزی درست کرده بود. آدم برفی که جلوی تنها خانهی آن دور و برها بود، به سختی دستهای چوبیاش را تکان داد و سعی کرد روی برفها که تقریباً …
ادامه مطلبجادوگرِ خوابخُور
مینا عطایی کودک پناهجوی افغانستانی در ایران دیگر دنبال راهحل مشکل نبود و همه به آن عادت کرده بودند. همهی آدم بزرگا آشفته بودند و هیچکس نمیدانست میخواهد که چه کاری بکند چون امکان نداشت کسی بیشتر از سه بار از خواب نپریده باشد. از همه بدتر بچهها بودند که …
ادامه مطلبخانوادهی بیمار
مینا عطایی، کودک پناهجوی افغانستانی در ایران در شهر ما، داشتن مار خیلی چیز مهمی بود، هر خانوادهای ثروتمندی هرطور که میخواستند از آنها استفاده میکردند. مثلاً از مار به جای طناب استفاده میکردند: یا لباسهایشان را روی آن آویزان میکردند یا اینکه بچهها با آن طناببازی میکردند. بالش، شالگردن …
ادامه مطلب