آمینه کریمی، دانشآموز صنف ششم مکتب سجادیه در بلخ در یک قریهی سبز و خرم، یک مرد ثروتمند که شرکت لبنیات داشت زندگی میکرد. او دختری مهربان، دلیر و هوشیاری داشت که نامش یلدا بود. یلدا دختر یکدانه و نازدانه خانه بود. او پنج تا برادر داشت که …
ادامه مطلبکودک دستفروشی که داکتر شد
بود نبود یک بچهی فقیر بود و نامش احمد بود. احمد برای اینکه خرچ مکتب و درس خواندن خود را پیدا کند، همیشه دستفروشی میکرد و دم دروازههای مردم میرفت. یک روز همان طوری که دستفروشی میکرد گرسنه شده بود و باخود گفت وقتیکه به دروازهی بعدی رسیدم باید یک …
ادامه مطلببه ما توجه کنید
نام من عبدالرووف است و سیزده سال عمر دارم. من در یک دوکان خیاطی شاگردی میکنم. سه سال است که مکتب نرفتم. وضعیت اقتصادی خانوادهی ما خراب است مجبور شدم که مکتب را ترک کنم. در خانه هفت نفر هستیم و من فرزند کلان خانه هستم. پدرم مزدور کار است …
ادامه مطلب