نویسنده: دیانا عمرانی
هرگز این فکر در ذهنم خطور نمیکرد که روزی در آخرین روز امتحان خود نروم ورق آخرین امتحان خود را به معلم خو ندهم. باور نمیکردم همه به فکر فرار از وطن باشند، باور نمیکردم روزی کشور های دیگر حکومت افغانستان را به رسمیت نشناسند، باور نمیکردم مردم کشورم نان برای خوردن، لباس گرم برای پوشیدن و سرپناهی برای زندگی کردن نداشته باشند. باور نمیکردم روزی همه سعی و تلاش ما ضرب در صفر شود و حتی باور نمیکردم خوشترین خبر در تلویزیون خبر باریدن برف باشد.
مسافرت ترسناک است، دوری از وطن ترسناک است، تنهایی ترسناک است، زندگی کردن در یک کشور بیگانه ترسناک است.
چی کارمان کردند که این همه ترس تبدیل به آرزوهای ما شده است؟ همیشه دعا کردیم که در افغانستان صلح بیاید کاش کشورمان آرام شود و امنیت برقرار گردد.
صلح آمد، کشور آرام گردید و امنیت برقرار شد اما در عوض مردم از کشور رفتند باقی مانده هم دارند روز های سخت و طاقتفرسایی را سپری میکنند؛ یعنی در طول چند روز افغانستان کاملاق دگرگون شد.
خیلی سخت است ببینی مردم سرزمینت زجر میکشند ولی تو کاری از دستت نمیآید کشورت ویران میشود ولی تو هیچ کاری کرده نمیتوانی.
همش آرزو میکردیم که کشور مان آرام شود مردم خوش و خوشحال زندگی کنند و افغانستان آباد شود اما وضعیت بد و بدتر شد و حال فقط از خداوند ج میخواهم که خودش بالای ملت ما کشور ما و مردم زجر دیده ما رحم کند.
چه چیزهایی را در طی چند ماه تجربه کردیم که اصلاً تصورش را نمیکردیم. در اخیر، میخواهم بگویم که اینهم میگذرد.