نویسنده: سمیه صبا
من نمیدانم امشب چرا صبحی ندارد، چرا آفتاب بیرون نمیآید، چرا کسی برای زخم من مرحم نمیآورد، چرا فریادهایم را نمیشنوند، چرا کسی نمیپرسد، من چرا میسوزم، چرا نمیپرسند کی آتشم زد؟
همه میگویند صبح میرسد، آفتاب پدیدار میشود، برای زخم تو هم مرهم پیدا میشود، پس کجاست چرا طلوع نمیکند؟ نکند آفتاب هم ما را فراموش کرده است، آفتاب سالهاست غروب کرده، سالهاست در کشورم صبح نمیشود.
فکر کنم در تاریکی خودمان غرق شدهایم؛ در تاریکی ذهن و قلبمان کشورمان را سوزاندیم، پارچه پارچه کردهایم و سوختاندهایم، آب قطع شده است، آب نداریم و کسانی که آب در دست دارند هم میخندند و از سوختن کشورم با جوانانش لذت میبرند. ما هم که آب نداریم و هرچه تلاش میکنیم با اشکهایمان خاموشش کنیم، نمیتوانیم. وای هنوزهم میسوزد، دیگرچیزی باقی نمانده همه چیز خاکستر شده است. هوا پُر از دود و خاک است دیگر نزدیک است به ما برسد، آتش از دامن من محکم گرفته است میخواهد مرا هم بسوزاند و پایین بکشاند. من بازهم آب ندارم و این با قطرات اشکهایم خاموش نمیشود. من نمیخواهم بمیرم پس چرا صدایم را کسی نمیشنود. من که خیلی بلند فریاد میزنم چرا به کمک من نمیآیند. من نمیخواهم در افکار احمقانهی این بیسوادها بمیرم من هنوز هدفهایی دارم که زندهاند. چرا میخواهند مرا بکُشند، چشمهایم، قلبم، جسمم درد میکنند.
از همین نویسنده:
وای چرا نمیبینند کشورم را گرفتند. نه یادم رفته بود که شما کشور و مردمم را دادید به دیوانهها و خودتان پا به فرار گذاشتید. اول کشورم را پارچه پارچه کردید و بعد هرپارچه از او را دادید به آنهایی که خودشان را مسلمان میدانند و اسلام را خراب کردهاند؛ به آن حیوانهای وحشی که خود را در آیینه انسان میبینند. حال بوی گند افکارشان همه جا را فرا گرفته، من هم در دود و غبار خود را گم کردهام، آنها مردمم را میکُشند و میخندند. چند نفر دیگر موجوداتی اند که هنوز شناخته نشدهاند، میایند و به این حیوانهای وحشی سلاح میدهند، از آنها میخواهند مرا هم بکشند و فقط در یک صورت میگذارند زنده بمانم که من هم یک مردهی متحرک باشم. آنها میخواهند من هم به پایهایشان بیافتم از امر چند حیوان وحشی فرمانبرداری کنم. اما، نه من نیستم، من از آنها نمیشوم و کشورم را مردمم را با کودکان و مادرانشان به خاک نمیسپارم. من هنوزهم خدایی دارم خدایی که میبیند حتی اگر تنها باشم حتی اگر کسی با من نباشد. من خدایم را دارم او با من خواهد بود تنها نیستم، ما تنها نیستیم شما حیوانها هم خواهی مُرد، شما هم روزی به حال خودتان میگریید و دست به دامان ما میشوید برای این که از مرگ ذلتبار نجاتتان دهیم.