نویسنده: مهریه خسروی
گاهی وقتی از تغییر یاد میکنیم و شگوفا شدن خود و هزار هدف برای خود تعیین میکینم و تلاش میکنیم به آنها برسیم.
اما زمان و گذشت ثانیهها و اتفاقات چنان تغییرات حیرتآور را نشان ما میدهد که هوش از سر برآید .
هرچند در این شرایط مردن یک واژهیی بسا ساده و شمردن مردهها کار بسیار ساده شده، ولی دلی که در حسرت صدای پاره تَنی میتپد و برای پیدا کردنش میسوزد چه؟
کمر پدری که از نداشتن فرزند و نانآور خانه خود که خم شد و زانوی غم بغل کرد چه؟
چشم مادری که از ریختن اشک زیاد دیگر توان دیدن ندارد چه؟
دلی که داغ داغ شد و آرزوهایی که پرپر شد چی کسی جوابگو است؟
پدری که موی سفید کرد دستهایش تَرک برداشت و چینهای جلدش زیاد شد تا فرزندش و دلبندش درس بخواند تا برای خود آینده بسازد و نامش را به نیکی یاد کنند، ولی چه شد؟
از همین نویسنده:
زیباترین باران از پس تاریکترین ابر میبارد و آسمان آبی را پدیدار میسازد
از زیر انبار خاک و کتابهای فرزندش پارچههای تنش را که معلوم نیست از او است یا نه، جمع کرد .
مگر دلش سیاه و تارک نشود چه شود؟
مگر کمرش خم نشود چه شود؟
دیگر دلبندی نیست که از او جویای خستگیاش شود و دیگر دلبندی نیست که از ترکهای دستش پرسان کند.
دیگر در این دیار واژه «آینده» کاربردی ندارد؛ دیگر لحظهیی در کار نیست .
به چه دلی به آینده اندیشه کند و با چه دلی؟
آیندهیی که تصورش محال است و خیال، آیندهیی که دیگر با آن تصویرسازی نمیشود .
دیگرهیچ دختری از پدرش اجازهی تحصیل را نخواهد خواست. دیگر هیچ پسری بهخاطر ساختن آینده خود با پدر درگیر نخواهد شد. دیگر گلی پرپر نشود و خانهیی در سوگ دلبند زانوی غم بغل نکند.