نویسنده سمیه صبا
اگر در بدن انسان، قلب آن را در نظر بگیریم یک پارچه گوشتی بیش نیست اما تمام بدن وابسته به آن است. اگر آن پارچه گوشت خراب و یا فاسد شود، تمان بدن از کار میافتد.
ما هم نقش قلب را برای آسیا بازی میکنیم. افغانستان کشوری است که بهنام قلب آسیا شناخته میشود. اما، وظیفه خود را درست انجام نمیدهد. قلبی سیاه فاسد و گندیدهای شده است، البته ما آن را قلب فاسد و گندیده ساختهایم.
ما افکار پُر غرور و به درد نخوری داریم. ما از افغانستان برای آسیا قلبی ساختهایم که هر روز از یک جای آن دود بلند میشود. دود سیاهی افکار زیبا پُررنگ و انسانهای زنده دیده نمیشود.
امروز، یکی از روزهای بود که دود بلند شد اما نه تنها از افکار بلکه از جسدهای دخترانی که کتاب در دست داشتند. روزی دیگر پر از وحشت ترس داد و فریاد گریه خون درد و بغض بود.
دخترانی که باشکم گرسنه با لب روزهدار زبانی که از تشنگی به کام چسپیده و جدا نمیشد قلم در دست کتاب روی کولشان نشسته بودند برای درس، آنها انتظار عیدی را میکشیدند که قرار نبود آن را ببینند. آنها میخواستند آدمهای بزرگی شوند با وجود این که میدانستند خیلی دشوار است، اما قبولش داشتند راهشان را پذیرفته بودند. حاضر بودند بخنگند با همه سختیها؛ دخترانی که حتی راه خانه تا مکتب را از چشم وحشیها در امان نبودند.
از همین نویسنده:
آنها میخواستند زندهگی کنند اما، حال از آن فرشتهها فقط لباسهای عیدشان، کتابهایشان و چشمان پُر اشک مادرانشان باقی ماند. دستانی که قرار بود رنگ حنا در آن بنشیند با خون سرخ رنگ شدند.
گاهی به این فکر میافتم ما نفرین شدهایم یا شاید هم خدا ما را بهحال خودمان رها کرده است یا در زندهگی قبلیمان مرتکب گناه بزرگی شدهایم. حالا در جهنم هستیم هربار که تصمیم برای بلند شدن را میگیرم با مرگ همسالان طوری زمینم میزنند که احساس میکنم از کمر فلج شدهام. تازه میخواستم بلند شوم هنوز مرگ آنهایی که ۱۲سال برای کانکور درس خوانده بودند و مثل این که وجود نداشته باشند رفتند، قلبم را از من گرفته بود. مادران تازه از لرزه خشم آرام گرفته بودند. تازه میخواستم دوباره بر درسهایم برگردم با جسمی که هنوز حسی ندارد .
من که نمیدانم شاید من باشم متعلم بعدی، شاید من هم با اهدافم زیرخاک بروم، شاید اینبار مادر من در سوگم بنشیند. حالا کی اهمیت میدهد ما که مهم نیستیم پول و قدرت مهم است، اشک مادرانمان که ارزشی ندارد، بلاخره تمام میشود من را هم که خاک میخورد.
اما آینده چه؟ هیچ پول و قدرتی جوابگوی این سوال نیست. خوب، شاید با خودم بگویم من که دیگر نیستم حالا خودم باید خوشحال باشم مرا چه به آیندهام. اما، ما اشتباه گذشتهگان مان را تکرار میکنیم.
مثل این میماند که زمان در حالت سکون قرار بگیرد و ما در یک زمان گیر کرده باشیم. من هر روز برای آخرین بار خانوادهام را میبینم چون میترسم شاید این آخرین دیدارم باشد. اما تنها دلیلی که باز از خانه بیرون میروم و مکتبم را انتخاب میکنم، این است که آیندهگانم با ترس من از خانه بیرون نروند.
اما، از همه یک خواهش دارم این که اگر من هم مثل دیگران رفتم، شما آرزوی من را برآورده کنید.
مرگ ما پایان ندارد تا روزی که به هدفمان نرسیم. اگر هر یک، یک آرزو داشته باشیم ناکام میشویم. کاش شود همه برای فردای بهتر برای همه تلاش کنند نه تنها برای خود.